بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

یک نفر جمعه مرد.مردی که فقط یک بار دیدمش.یک هفته قبل‌تر از جمعه‌ی پیش.خیلی نمی‌شناختمش.خصوصیاتش را نمی‌دانستم.فقط از همان یک‌بار ملاقات توی مهمانی فهمیدم به شدت خوش‌بین است و زندگی را دوست دارد.مردی که در تمام طول بیماریم دل‌داریم می‌داد و حرف‌های خوب می‌زد جمعه رفته کوه و دیگر برنگشته.سرش خورده به سنگ و دیگر بیدار نشده.توی اس ام اس نوشته بود شیرزاد فوت کرد.سه کلمه‌ای که به اندازه‌ی یک شاهنامه برایم سنگین بود و به اندازه‌ی افسانه‌های هزار و یک شب باورنکردنی.او مرده در حالی که من این‌روزها مدام به خودکشی فکر می‌کردم و این که چرا جسارتش را ندارم.آدم چس ناله ای مثل من هنوز نفس می‌کشد و مردی که می‌خندید و می‌خندید و می‌خندید می‌میرد.شیرزاد مرده و من هنوز نمی‌توانم باور کنم که مرده.ای کاش ندیده بودمش.ای کاش آن صورت قرمز از شدت مستی و خنده‌های بلندش جلوی چشمانم نبود.امیدوارم مریم توان تحمل جای خالیش را داشته باشد....