دیروز بعد از یک ماه و نیم برگشتم سرکار.همکار یکی از واحدها کارم را انجام میداد.از آمدنم خوشحال نبود.به وضوح ناراحت بود.کارهای انجام شده را تحویلم نداد و تمام سوالاتم بیپاسخ میماند.ناراحت بود از اینکه من برگشتم.از کار من خوشش آمده بود و انتظار نداشت مدیر آن را به من پس بدهد.کاری که برایش 4 سال تمام جان کندهام.دختر 26 سالهی فوق لیسانسِ گرافیک خواندهی دم از روشن فکری زدهی مملکت به هیچ وجه رعایت حال مریض همکارش را نمیکند.سنگ میاندازد و بدجنسی میکند.زیرآب میزند و خا*یههای مدیر را لیس میزند.دیروز مدیرمان رفت.مراسم تودیعش بود.خا*یهمالها و چاپلوسها گریه میکردند.های های و با صدای بلند، برای مدیری که تمام طول سال پشت سرش فحش کشش میکردند.نمیدانستم بر این ملغمهی دردناک بخندم یا گریه کنم.دیدن آدمهای بزرگ با دنیاهایی به نظر من کوچک.آنقدر کوچک که خلاصه میشود در گرفتن یک پست در یک شرکت خصوصی.و نشستن پشت میزهای مدیریتی...از برگشتنم خوشحال نیستم.اگر به حقوقش احتیاجی نبود برنمیگشتم.اگر تامین بودم شغل دایمیام میشد حفاری و توی کوه و بیابان گشتن.برای خودم زندگی کردن.بودن در کنار آدمهایی که اینگونه تا زانو خم میشوند و خم میمانند آدم را فرسوده میکند.نمیگویم من گهی هستم.ولی حداقل خوشحالم که در تمام این سالهایی که کار کردم هیچوقت خم نشدم.هیچ وقت خا*یهمالی نکردم.مجیز نگفتم.تعریف نکردم.لقب مهندس و دکتر را پشت اسم مدیرم ننداختم.همیشه هم مشکل داشتم.چون مدیر این را از تو میخواهد.او هم با همینها ارضا میشود.این که چند تا آدم مثل خودش برایش دستمال بیندازند.نمیدانم تا کی قرار است توی همچون محیطهایی کار کنم ولی دیروز مطمئن شدم که خیلی طول نخواهد کشید.دور شدن یک ماه و نیمه از چنین محیط گندی و دیدنش از بیرون تازه آدم را متوجه شرایط وخیمش میکند.میترسم اینجا ماندگار شدنم کوچکم کند.افسردهترم کند.و آرزوهایم را از دسترسم دورتر...ای کاش میشد با دستهای خالی زندگی کرد....