بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

روایت!

نشسته است سر چاهک توالت و بلند بشو نیست....یعنی نمی تواند که بلند شود...خیره شده به آب زلال سرریز از آفتابه ی سفید دست شویی....دیگر نمی شود بلندش کرد...این را زن با خود مدام تکرار می کند..عصبانی است و بی طاقتِ این که حالا چگونه از سر توالت بلندش کند قبل از این که دخترها برسند....اما مگر می شود...پیرزن مریض است و عشق وسواس گونه اش به آب علاج ندارد.دستان چروک و لاغرش زیر سردی نامهربان آب زمستانی قرمز شده و بیش تر شبیه به یک تکه چوب خشک و بی حالت می ماند....زن تمام طول و عرض اتاق را مدام طی می کند....کنار در دست شویی چمباتمه می زند و رو به پیرزن، التماسش می کند که دست بردارد و بیاید توی اتاق...پیرزن  حتی به خود زحمت نیم نگاهی هم نمی دهد........چشمانش مات مانده به ادامه ی دامن  قرمز بلندش بر روی موزاییک های سفید رنگ دست شویی...زن اما می خواهد که همان جا کنار نرمیِ قرمزِ دامن پیرزن دراز بکشد و امواج متلاطم مغزش را بسپارد به صدای شر شر آب...می خواهد تمام نگرانی های چرکمُردش را بسپارد به آب، تا جایی در میان سیاهی غلیظ ته چاه دفن شوند...