بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

از صبح نشسته ام پشت میز و حس کار ندارم...روز میان دو تعطیلی و بر خلاف میلت سر کار بودن چیز جالبی نیست....از صبح ولو شدم روی صندلی و غمگین ترین آهنگای گوگوش رو گوش میدم...اون قدر غمگین و پر معنا که گاهی اوقات فکر می کنم حتی خودش هم هیچ وقت نفهمیده که چی خونده.....و عمق این ترانه ها، که فقط ختم میشه به یک تراژدی مطلق.....

دیروز رفته بودیم سفر...کویر مرنجاب، و من مطابق معمول دلم رو جایی میان شن های روان آفتاب خورده، جا گذاشته ام...و شاید در پشت پنجره ی بخار گرفته ی اتوبوس و میان سایه های نیمه روشن پنجره های روشن و خاموش خانه های کنار جاده.....

سنگینی مبهم و کوه وار سرم را گردنم، تاب نمی آورد....سرم را روی میز می گذارم و تمام اندوه درونم را ذره به ذره می کاوم و نگاهش می کنم اما دریغ از یک پاسخ....هیچ!

به تقویم که نگاه می کنم و تاریخ را که می بینم تعجب نمی کنم از این حس مزخرف احمقانه و این بغض لعنتی که تمام وجودم رو در برگرفته.....و نه حتی این گوله های اشک که شوریش ته گلویم را می سوزاند.... به فوران غمناک و تلخ زنانگیم چیزی نمانده....