این روزها خورشید در نهایت درخشش خود بر من می تابد و آسمان کوچک شهرم از همیشه آبی تر است....
این روزها می خواهم مثل زمان کودکی هایم توی خیابان ها بالا و پایین بپرم و بلند بلند آواز بخوانم،داد بزنم، جیغ بکشم....
این روزها مثل اول های عاشقیتمان، با کوچک ترین تماس سرانگشتانت با تنم، ته دلم غنج می رود و پوست تنم گر می گیرد....
این روزها می خواهم فقط گوش بسپارم به صدای زندگی، حتی اگر ملودیش غم انگیز و پاییزی باشد...
این روزها می خواهم زندگی کنم....
می خواهم حسرت سرک کشیدن به خانه ام را تا سالیان سال، بر دل مرگ بگذارم....
گفته بودم پاییز که بیاید، همه چیز درست می شود!
پی نوشت۱:موسیقی متن این پست، این آهنگه!گوش کنید!
پی نوشت ۲:کتاب سیاهاب اثر جویس کرول اوتس را بخونید!شاهکاریه!