شده بودم عین روز اول مدرسه..پر از ذوق و شوق..از شب قبل مداد و خودکار و دفتر و کتابام رو حاضر کرده بودم...لای کتابم رو بو می کردم و بوی نویی کاغذهای نسبتا کاهی منو می برد تا کجاها....
از صبحش هم استرس داشتم که...؟
تا این که رفتم سر کلاس!کلاس زبان فرانسه!پر بودم از یه حس ناب و خوب...یه حسی که همش ته دلم وول می خورد و قلقلکم می داد....عاشق زبان فرانسه بودم و دیروز دیوانه اش شدم....
معلممون ازم پرسید واسه چی می خوای فرانسه بخونی؟منم گفتم دلم می خواد یه روزی تموم فیلمای دوست داشتنیم رو بدون زیر نویس ببینم!و یا کتابای استاندال و سلین و بودلر و....به زبان اصلی بخونم!
شب که رسیدم خونه مثل زمان بچگیم سریع کتاب و دفترم رو باز کردم و هی تمرین کردم...تا وقت خوابیدن هم پدر محسنو درآوردم اون قدر باهاش به فرانسوی سلام و علیک کردم!
تا صبح هم خواب کلاس و معلممون رو می دیدم.....
خوشحالم که دارم زبان فرانسه یاد می گیرم و چون خبری از اجبار در یاد گیری و یا کمبود وقت نیست با فراغ بال دارم می خونمش.....به قول محسن باشد که رستگار شویم!
پی نوشت:مادر مریم فوق العاده است...دوست داشتنی، آروم و مهربون...ای کاش جای بهتری می دیدمش نه روی تخت بیمارستان!امیدوارم به زودی زود حالش بهتر بشه!