دوباره کارمند شدم. روزهایی بود که از کارمندی بیزار بودم و هر روز راس ساعت چهار که از شرکت بیرون میزدم تا خود خانه گریه میکردم. ده سال کارمندی تهنشینم کرده بود و راه نجاتی نبود. مهاجرت وسیلهای بود، وسیلهای شد برای فرار از کارمندی، یکجانشینی، روزمرهگی، افسردگی، ازدحام و شلوغی خطیهای ولیعصر و تراکم خیس از عرق مترو. سادهدل بودم یا شاید میخواستم باور کنم که رفتن، استعفا، ترک آن شرکت، آن خانه، آن محله، آن شهر و آن کشور میتواند پایانی باشد بر غم و اندوه همیشگیام. اندوه ولی موذیتر از آن بود که میپنداشتم، پنهانی خودش را جای داد میان چمدان قرمزم، میان کولهپشتی صورتیام و میان چهل کیلو بار سهم من از سی سال زندگیام در ایران و خودش را کشاند تا اینجا، شهری دیگر، کشوری دیگر. سادهدل بودم که میپنداشتم آن لایه لایه غم و اندوه رسوبکرده در جانم را با یک جابهجایی ساده از دست خواهم داد. غم اما ماند با من، اندوه ماند با من اما شکلش، حضورش و شیوهاش تفییر کرد. گویی با من بزرگ شد، قد کشید، پخته شد و همانطور که من یاد گرفتم چگونه با او زندگی کنم او هم آموخت که چگونه در زیرینترین لایههای وجودم نفس بکشد بیاینه که لازم باشد هر لحظه مرا بیازارد.ئن
مدتهاست ننوشتهام، از روزمرگی و زندگیام. داستان نوشتن به صورت حرفهای مرا از این لذت وافر دور کرد، نه تنها داستان که مهاجرت، زندگی جدید و زبان جدید، نوشتن هر روزه را با خودش به قعر کشید. حالا دوباره کارمند شدم، دوباره بعد از شش سال دربهدری، زندگیام دارد شکل میگیرد و من به نوشتن بازگشتم، نوشتنی که روزی نه راه نجات که تنها راه ادامه دادن هر روزهام بود.دا
حالا دوباره کارمند شدم و از یادآوری هر روزهاش لبخندی کمرنگ بر صورتم مینشیند. روزی از کارمندی بیزار بودم شاید چون بدتر از آن را ندیده بودم، شاید چون زیادی خام و کودک بودم، مهاجرت اما یادم داد که کارمندی، که ثبات، که زندگی بیدغدغه چه موهبتیست. ت
اینجا همیشه اتفاقات عجیب در چنته دارد، زنی که هرگز ندیدمش با پیامی یادم آورد که اینجا هنوز هست، جایی که برای سالها پناهگاه غم و اندوهم بود. دو روز گذشته تمام پستها را خواندم، با بعضی گریه کردم و با بعضی خندیدم، برای دوستیهای از دست رفته و عشق قدیمی تمام شده آه کشیدم، گاه برای خامی و جوانیام متاسف شدم و برای ایرن بیست و چند ساله که غمش و اندوهش عجیب تلخ و طاقتفرسا بود اشک ریختم. یک بار جایی نوشته بودم که دلم میخواهد با ماشین زمان برگردم به سیزده سالگیام، به ایرنی که در آن خانهی سیاه و خاکستری با پدر بیکار، مادر بیمار و شکم گرسنه گیر افتاده بود بگویم نترس، همه چیز درست میشود، تو از اینجا میروی و دیگر هرگز به این شهر طلسم شده باز نمیگردی. حالا دلم میخواهد برگردم به بیست و پنج سالگیام، دستهای سرد و لرزانم را بگیرم میان دستهایم ، به صورت لاغر و خسته اما جوانم نگاه کنم و بگویم غمگین نباش، همه چیز درست میشود. اینطور اشک نریز، بزرگتر میشوی و یاد میگیری چهطور با این رنج بودن، با این غم بیپایان، با این همه تلخی بیانتها کنار بیایی و زندگی کنی و حتی یاد بگیری که لذت ببری. نگران نباش، روزی از اینجا میروی و زندگیات سر و سامان میگیرد و تو دیگر به این شهر طلسم شده باز نخواهی گشت. ن