برگشتن برای من طاقتفرساترین کار دنیاست.آنها که با من همسفر بودهاند میدانند و دیدهاند که وقت برگشت توی جاده صورتم را میچسبانم به سردی شیشهی اتوبوس و ناامیدانه نگاه میکنم به تیرهای چراغ برق که تند و مورب از برابرم میگذرند و من برای ایستادنشان کاری از دستم ساخته نیست...برگشت به اینجا و نوشتن در اینجا هم حکم همان لحظهای را دارد که کلید را توی قفل میچرخانم و بعد از یک سفر چند روزه وارد چهار دیواری میشوم که همه میگویند هیچجا مثلش پیدا نمیشود، خانه!و عجیب است که من از این واژهی خانه سخت بیزارم و سخت گریزان.خانه برای من یعنی ثبات، رکود، مرداب، ایستا بودن ثانیهها و انجماد لحظات...خانه یعنی بیاتفاقی محض، یعنی روزمرگی صرف، یعنی همان ظرفها، همان لیوانها، همان کتری و قوری گل گلی، همان پتوی آبی و همان پنجرهی نیم قد که کنارش خیره میشوم به افقی که دیوارهای سیمانی از من دریغش کردهاند.... گاهی خیال میکنم شاید در زندگی قبلیم کولی آوارهای بودهام سرگردان در دشتهای فراخ و بیابانهای سوزان با صورتی آفتاب سوخته و لبهایی ترک خورده که روزی باد شال بنفش تیرهاش را با خود برد و او زیر سایهی تنها درخت پیر با چشمانی باز، برای همیشه به خواب رفت...تا ابد....
باورکن دیروزتازه با همسفرم از جایی که جزحدا کسی نمیدونه برگشتم....فقط بدونی که آخرین نقطه برگشتم به خانه نیاسرکاشان بود و بعد جنوب!! بنفش به همه وجود و استعداد و نوشته وشعر ونقاشی هایی که میکردم سایه مسلط داره. امروز اومدم توی دنیای مجازی دنبال بنفش بودم...که اینجا رسیدم..مطلب گیرا و عکسها به ایهامی موجز و زیبا!!! مثل شعر لایه به لایه بام حرف زدن.اونقدر که سردرد گرفتم!پیروزباشی و شاداب.رفتم. امابرا برگشتن به اینجا هر روز میام.
خوشحالم که برگشتی ایرن بانو...
دختر روزهای برگ ریز پاییز...دختر روزهای ابری و بارون زده...
17 آذر هم که تولدت بود دختر...
کاش دوباره بنویسی
توقع زیادیه ی اگه بخوام که آرشیو اینجارو نبندی وقتایی که تصمیم میگیری ننویسی ؟
ای کاش بیشتر بنویسی
آری..راست می گویی