بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

دیروز دوباره وقت دکتر داشتم.از این همه دکتر رفتن و نشستن در اتاق‌های انتظار شلوغ خسته‌ام.اما درد امانم را می‌برد گاهی.کاری نمی‌شود کرد جز این که به این دکترهای مثلن متخصص که این روزها پول را بیش‌تر از هر چیز دیگری می‌شناسند اعتماد کرد.توی اتاق انتظار دکتر همه چیز غمگین است.از منشی خوش پوش پشت میز که جواب سلامت را هم نمی‌دهد گرفته تا مریض‌های جورواجور که روی صندلی‌های رنگ و رو رفته نشسته‌اند.از کاشی‌های آبی بدرنگ دست‌شویی گرفته تا قالیچه‌ی قرمز وسط اتاق که انگار از همه غمگین‌تر است آن هم با آن گوشه‌ی تا خورده و رنگ و روی کثیف و پاخورده‌اش...این روزها آن قدر غمگینم که می‌توانم ساعت‌ها برای یک قالیچه‌ی قرمز کثیف گریه کنم.برای تنهاییش، برای دیده نشدنش، برای آن طور پخش و پلا شدنش وسط اتاق انتظار...

برگشتنی توی مترو هم همه چیز به طرز طاقت فرسایی مرده بود.شلوغی بی در و پیکر مترو در نگاه اول گول زننده است اما نگاه که می‌کنی خیره که می‌شوی می‌بینی همه غمگینند..از آن دو پسر هم جنس گرا که آن طور گرم وپرحرارت وسط مترو هم دیگر را در آغوش گرفته‌ بودند تا آن مرد کارگری که با شلوار شش جیب و ساک قرمزش دستش را محتاطانه به پشت من می‌مالید.چند روز پیش توی مترو سمندون را دیدم.حتا سمندون هم که روزگاری خنده بر لب‌های ما می‌آورد غمگین بود و عجیب پیر.دست‌های کوچکش چروک بود و توی چشم‌هایش هیچ چیز نبود.

همان شب بود که قطار مترو هم یکهو ایستاد و از جایش تکان نخورد.درست مثل آدمی که بعد از چندین شب خستگی و نخوابیدن یکهو خالی می‌شود.قطار ایستاد و حرکت نکرد.من و سمندون و آدم‌های دیگر هم که انتظار برایمان شده جزوی لاینفک از این زندگی همین طور نشستیم.و قطار همین طور هی ایستاد و ما همین‌طور هی آه کشیدیم و نشستیم.من که پیاده شدم سمندون هنوز نشسته بود و انگار با چشم‌های باز خواب می‌دید.