بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

پرسه

هوا هوای همان روزی است که توی امیرآباد ایستاده بودم و پاهایم جلوتر نمی‌رفت.تو مدام می‌گفتی بریم.این‌جا نایست.خوب نیست.مدام و بدون مکث.مثل یک نواری که گیر کرده باشد توی ضبط قدیمی.من اما پاهایم جلو نمی‌رفت.ذهنم راه نمی‌آمد.آسمان ابری بود و نم باران.هوا نه گرم بود نه سرد.من درونم آتش بود و نوک انگشتانم منجمد و سرد.هوای هوای خلا است.خلایی بزرگ که دو دستی پاهایت را می‌چسبد و می‌گوید همین جا سر خیابان هفدهم امیرآباد خوب است.همین‌جا این‌‌قدر بمان تا بمیری.هوا هوای بلا تکلیفی ست.هوا هوای عصرهای دانشگاست پشت حیاط دانشکده که آرام شب می‌شد و تو هنوز نمی‌دانستی که می‌خواهی چه کنی؟کجا بروی؟دلت می‌خواست همان‌جا زیر درخت توت دراز می‌کشیدی و نگهبان دانشگاه تو را جا می‌گذاشت.هوا هوای همان روزیست که زنگ زدم و برنداشتی.دوباره زنگ زدم و برنداشتی.بار سوم برداشتی و گفتی تمام!هوا هوای همان روز است درست کنار باجه تلفن زرد دانشگاه که همین طور آویزان به گوشی سیاه تلفن مانده بودم و سیب بزرگ قرمزی را که آورده بودم تا با هم بخوریم گاز می‌زدم.هوا هوای کسالت است.هوای همین طور الکی دراز کشیدن.الکی فکر کردن.الکی بالای سر خود ابرهای بزرگ درست کردن.هوا هوای پرسه زدن است.توی امیرآباد پاییزی....

نظرات 9 + ارسال نظر
علیرضا 18 اسفند 1389 ساعت 21:11 http://www.avayetorkaman.blogsky.com

سری بزنید
راستی فتوبلاگ را راه انداختم

محبوب 18 اسفند 1389 ساعت 22:01

هوا ، هوای گندیه ... حالم داره از این هوا به هم می خوره ... نمی دونم چرا خلاف هر سال که اسفند برام بهترین ماه سال بود و تو هواش پر در می آوردم ، امسال این طوری نیست ... هوا ، هوای موندن و گندیدنه ... رفتن رو تماشا کردنه ... تو می ایستی و نگاه می کنی ... فقط تماشا می کنی و باد اشکاتو با خودش می بره ...
حالم خوب نیست ... دلم می خواد همین امشب یه وبلاگ بزنم و توش به زمان و زمین فحش بدم

[ بدون نام ] 18 اسفند 1389 ساعت 22:46

ای واااااای....

سحر 19 اسفند 1389 ساعت 02:17 http://fallingup.persianblog.ir/

میان تمام نوشته تان آن "تمام" بدجوری حال آدمو میگیره ...باید اعتراف کنم شنیدن خیلی از مواقع ناخوشاینده...پست ام آر آی شما را که خوندم تمام حس هایی که دو هفته پیش برای گرفتم ام آر آی داشتم زنده شد ...جالبه وقتی چیزی برای ترس نیست چرا من از این تونل می ترسم...شاید چون یه جور اجبار واسارت حساب میشه چیزی که با روح من سازگار نیست

مریم عسگری 19 اسفند 1389 ساعت 09:54

هوای خیلی خوبیه ایرن! این که بخوای یک جا بنشینی و همه فراموشت کنن و از یاد بری! همه یک لحظه راحتت بزارن و تو به هیچ فکر نکنی! من هوای پرسه رو خیلی دوست دارم

چه هوای دلگیری...

چقدر دلم پرسه میخواد...

چه هوای آشنایی...
هوای غربت، وقتی بغض میکنی و دلت میخواهد بشینی و بیخود و بیجهت زار بزنی. و هیچکس از کنارت رد نشود که نگاهت کند. یا بپرسد آقا/خانم حالتون خوبه؟...
چقدر دچار این هوا می شویم...خیابان هفدهم امیر آباد....خیابان سی و سوم یوسف آباد...خیابان اردیبهشت اصفهان...

علیرضا 19 اسفند 1389 ساعت 19:31 http:///

سری بزنید خبرای جدید دارم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد