بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

MRI

پنبه‌ها را فرو کردم توی گوش‌هایم.مرد گفته بود خیلی صدا دارد.لباسم نازک بود و توی سرمای اتاق می‌لرزیدم.به نظرم هیچ چیز این تونل سفید و دراز ترس نداشت.پس چرا خیلی‌ها می‌ترسیدند.دراز که کشیدم مرد دو تا بالشتک ابری گذاشت کنار گوش‌هایم گفت خیلی صدا دارد.می‌خواستم ببینم این همه صدا یعنی چه؟حد خیلی صدا کجاست؟گفت نترس!بخواب چشمانت را ببند و به چیزهای خوب فکر کن.به تعطیلات عید!چشمانم را بستم.مرد دکمه را فشار داد و من وارد تونل سفید و دراز شدم.هنوز سکوت بود و من توی سرم دنبال چیزهای خوب بودم تا بهشان فکر کنم در پس زمینه‌ی این سوال که پس کی صدا شروع می‌شود.صدای تق تق خفیفی می‌آمد.یک لحظه چشمانم را باز کردم.چشمانم تقریبن مماس بود با سقف تونل با آن مهتابی‌های سبز.خیلی تنگ بود و باریک با موجی از خفقان.یکهو صدا شروع شد.از آن وحشتناک‌تر و بلندتر نمی‌شد.صدایی عجیب.انگار که نوار توی ضبط گیر کرده باشد و یا سوزن گرامافون خراب شده باشد.سقف سفید با آن مهتابی‌های سبز داشت آوار می‌شد روی سرم و صورتم داغ شده بود.مرد گفته بود ۲۰ دقیقه طول می‌کشد و من نباید تکان بخورم.هراسان و با عجله توی ذهنم به دنبال چیزهای خوب می‌گشتم تا بهشان فکر کنم.توی ذهنم می‌دویدم تا یکی از چیزهای خوب را چنگ بزنم و محکم بگیرمش اما نبود.چیزهای خوب نبودند و یا خودشان را در پسِ آن صدای دهشتناک پنهان کرده بودند.توی ذهنم خالی بود و فقط یک جمله چرخ می‌زد که مگر صدا از این بلندتر هم می‌شود.صدایی شبیه به این مسلسل‌های اسباب بازی که مامان برای علی‌رضا می‌خرید و با هر بار شلیک صدایی متفاوت می‌داد.انگار توی گوشم داشتند موشک می‌انداختند.چیزهای خوب نمی‌آمدند و من به این فکر می‌کردم که اگر الان زلزله بیاید چه می‌شود؟من این جا در این دهلیز تنگ و باریک با این نورهای سبز بدرنگ می‌میرم.دستگاه دچار اتصالی می‌شود آتش می‌گیرد و یا یکهو می‌ترکد.صورتم عرق کرده بود و من فکر می‌کردم اگر از این همه ترس و این همه ناچاری یکهو قلبم بایستد چه؟دلم می‌خواست نوک انگشتانم را تکان دهم آن قدر که مرد از پشت شیشه ببیند و به کمکم بیاید.اما کوچک‌ترین تکان به معنی تکرار دوباره‌ی این صداهای عجیب کنار گوش‌هایم بود.شاید هم برق ساختمان می‌رفت و من این‌جا گیر می‌افتادم برای ساعت‌ها.چرا نمی‌شد به چیزهای خوب فکر کرد.من که نمی‌ترسیدم پس این همه ضربان تند قلب برای چه بود.قلبم می‌خواست از جایش بیرون بیاید و پرواز کند شاید هم می‌خواست با آن صدای بلند و وحشتناک برقصد.من به قلبم دستور می‌دادم که سر جایش بماند و او نافرمانی می‌کرد.صدا بلند و بلند و بلندتر شد و ناگهان سکوت.آن‌قدر سکوت که گوش‌هایم می‌توانستند حجم نرم و ملایم و مخملیش را بشنوند.چشمانم را که باز کردم نورهای سبز رفته بودند و جای خود را داده بودند به سقف بلند و چرک مرد اتاق.و صدای مرد که می‌گفت تمام شد.می‌توانید بلند شوید، سکوت را شکست.

نظرات 15 + ارسال نظر
بلندیهای بادگیر 15 اسفند 1389 ساعت 09:19

مسافر
به راه افتادی؟
وقت عبور کردن دیر یا زود خواهد آمد.
رنگها را به ذهن بسپار...

آباندخت 15 اسفند 1389 ساعت 10:34 http://abandokhtar.blogsky.com

ابرن من قول میدم یه فکری به حال صداهای بلند ام آر آی بکنم.... واسه پروژه ی ارشد نشده واسه دکترا... ولی حتما روش کار میکنم....

انقدر ها هم که تو گفتی ترسناک و غیر قابل تحمل نیست ها......

فک کن... تو یه محفظه سرشار از نیروهای مغناطیسی خوابیدی... و همه ی نیروها دارن روت تاثیر میذارن.. من تا حالا نرفتم اون تو.... ولی اگه رفتم سعی میکنم از اون نیروها استفاده کنم..

هیشکی! 15 اسفند 1389 ساعت 10:41 http://hishkii.blogsky.com

سلام ایرن جون..


ایشالا به همین زودی یه اتفاق زیبا یه معجزه سکوت زندگی رو برات بشکنه و آسمون زندگی برات آبی بشه خانمی..

کیامهر 15 اسفند 1389 ساعت 10:45

سلام
با تمام وجود حسش کردم
و وحشت زده شدم از تصورش
الان خوبی ؟
کمر دردت بهتره ؟

مریم عسگری 15 اسفند 1389 ساعت 13:48

سلام عزیزم
بهتری! خوبی؟ مامان که رو بردم اون هم ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد. فقط مثل تو خدای بدبینیه!
مریم اگر برق می رفت چی ؟ اگه خراب می شد چی؟
امیدوارم چیز بدی نباشه و زود خوب شی!
انصافا دست به توصیف خوبی داری ولی نمی دونم که چرا نمی نویسی

الهام عبادتی 15 اسفند 1389 ساعت 16:44 http://tatooreh.blogfa.com

جالبه ایرن من رفتم بیمارستان امام حسین اونجا یه کار جالب کرده بودن یه هدفون هم گذاشته بودن که توش یه آهنگ باحال با صدای بلند پخش می شد به جای بالشت شما!
اما این حس ترس اطز خراب شدن و اینها فکر کنم به بیشتر آدم ها دست بده چون منم این فکرها اومد توی سرم!
خوب باش دوست عزیزم...

خاکستری 15 اسفند 1389 ساعت 22:54 http://midtones.persianblog.ir

وای ایرن من که همین طوریش همیشه فوبیای جای تنگ در بسته رو دارم. صدای بلندم که سکته می کنم! حالا فکر کنم دیگه مرگ و زندگیم هم به این ام ار ای بسته باشه من نرم اون تو!
فکر کن همین جوریش هر وقت تو تلویزیون می بینم و یه بار که مامانم رو برده بودم همش حالم خراب میشه وای به الان و اینایی که تو گفتی! :)
راستی تو چرا نمیای این دکتر من رو امتحان کنی ؟ هم ازین شکنجه ها نداره درمانش هم واقعا خوب میشی هم با روحیات تو سازگاره
من که کمرم خوب شده

تو آخرش خودتو با این همه فکرای بد دیوونه میکنی

علیرضا 16 اسفند 1389 ساعت 17:14 http://chavosh.aminus3.com

به فتوبلاگم سری بزن

دکولته بانو 17 اسفند 1389 ساعت 20:58

سلام عزیزم...خوبی؟...امیدوارم بار آخری باشه که همچین شرایط سختی رو تحمل می کنی...منو بگو که بعد از عید می خوام برم ام آر آی بدم...بوس بوس...

فریق 18 اسفند 1389 ساعت 03:41 http://owl-snowy.blogsky.com

چه قشنگ
چه قشنگ توصیف کرده بودی اون موقعیت رو
خیلی خوب بود
امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی

خدیجه زائر 18 اسفند 1389 ساعت 07:23 http://480209.persianblog.ir

سلام...........خیلی قشنگ توصیف کرده ای.....اما جالبی داستانت مقاومتی بود که در ابتدا کلید ان قصه شد.........هان؟؟؟؟؟؟؟اینکه به حرف مرد گوش ندادی و چشمانت را نبستی!!!!!!!!

شهاب آسمانی 18 اسفند 1389 ساعت 09:37 http://empyrean.blogfa.com

فکرهای خوب وقتی باید بیان نمیان ...!
امیدوارم حالت خوب بشه ...

سلا خانم ایرن
من از این پست آخر کرگدن که همینجوری بیخودی(به قول خودش) تقدیم شما کرده بود خدمت رسیدم ببینم این طرف ها چه خبره که کرگدن با اون هیبت یه پست تقدیم شما کرده...
و حقیقتا من خیلی وقت ها حوصله خوندن پست های طولانی و سرشار از غر و بدبختی وبلاگ نویس ها رو ندارم....اما مطلب آخرتون رو که خوندم، اینقدر جذب شدم که یکی دو تا مطلب دیگه تون رو هم خوندم.
با محتوای نوشته تون(که مسائل شخصی شماست) کاری ندارم و نظری هم نمیتونم بدم. نه دلداری بیخودی، نه قربون صدقه کشکی، نه حرف مزخرف....اما باید خیلی جدی بهتون بگم که نحوه نگارش و توصیف و بیانتون فوق العاده است. بدون بیان دم دستی و سطحی مسائل، به شدت با تکیه بر توصیف فضای اطراف احساسات و شرایط خودتون رو بیان میکنین...توصیف فرش توی پست قبلی، و به یاد زلزله افتادن توی این پستتون واقعا زیبا و ستودنی بود.
نمیدونم تا حالا تلاشی برای نگارش داستان کردین یا نه، اما به جرئت میتونم بگم که توان و سبک و سیاقتون برای نوشتن داستان های جدی عالیه.
بنده از این به بعد شدم جزو مشتری های پر و پا قرص وبلاگتون.
موفق باشی

ممنونم از لطفتون...

ترنج 18 اسفند 1389 ساعت 12:26 http://www.toranj62.persianblog.ir/

منم همیشه همین تصورو از این اتاقهای ام ار ای دارم فک میکنم اونجا گیر می افتم مثل قبر و دیگه راهی به جایی ندارم و هیشکی صدامرا نمیشنوه شاید واسه همین موضوعه که خیلی میترسم ازشون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد