امروز روی آن نیمکت سرد آهنی، رو به آن برگ ریز رویایی باورنکردنی، مقابل عبور تند آدم ها زیر باران دانه درشت پاییزی، تنها چیزی که کم داشتم مرگ بود.این که آرام با آن پالتوی سیاهش بیاید و کنارم بنشیند.دست های بزرگش را دورم حلقه کند و من سرم را بگذارم روی شانه اش، آن قدر بزرگ و قدرتمند که تمام سنگینی دردهای چند ساله ام برایش به سبکی برگی رقصان در هوا باشد.همین برگهای زرد و نارنجی و خشک رو به رویمان که چه شاعرانه در هوا بازی می کنند و دور هم می چرخند.بلوار با آن کف خیسِ برگ-فرشش و ردیف نیمکت های خیس و خالیِ پشت هم جان می داد برای مردن..نمی دانم چرا مرگ نمی داند کی برای مردن خوب است...
چقدر میفهمم با آن پالتوی سیاهش بیاید کنارت بنشیند و دستهای بزرگش رو دورت حلقه کنه...
چقدر میخواهم من هم آن دستهای بزرگ را تا دق و دلی چند سال زندگیم رو توش گریه کنم...
انقدر اشک بریزم تا شاید خالی بشم...شاید
چقدر اینا قشنگن ایرن ولی...
تو را چه میشود این روزها
مرا چه می شود واقعن؟؟؟
ای کاش می دونستم مرضیه!
دلم خیلی برات تنگ شده!
تلخ...کاش زمان مرگ منم برسه...راحت شم از این زندگی تخمی حال بهم زن که ارزش یه تفم نداره...
دقیقن مریم..ارزش هیچی نداره این زندگی سگ مصب...
کاملا باهات موافقم
میدونم این مرگ لعنتی درست یه وقتی که وقتش نیست و هزار تا کار دارم میاد سراغم
دقیقن...
سلام
راستش قبلا فکر می کردم شما 40 سالتونه! اما از وقتی تولد تبریک گفتم فهمیدم شما فقط یک سال از من بزرگترین! پس چرا حرف از مرگ می زنین؟ چرا اینقدر ناامید؟ واقعا تعجب می کنم!!!!
چرا فکر می کنین مرگ فقط برای پیرهاست؟؟؟به نظرم هر روز که از خواب پا میشی باید جوری فکر و زندگی کنی که انگار روز آخره!
من با همین سنی که شما میگین تا حالا دوبار تا دم مرگ رفتم...خیلی عادیه این مسئله....
چقدر خوبه که به موقع بیاد هر وقت که صداش می کنی خودش رو گم و گور می کنه وای به وقتی که می خوای یک کم آرامش پیدا کنی میاد و یکی از عزیزترین چیزها یا کسانت رو می بره! ای کاش یک بعدازظهر پاییزی میومد و آروم بغلم می کرد و می گفت عیبی نداره گریه کن من اینجام!
ای کاش واقعن می شد...به نظرم مرگ ترسناک نیست...کسی یا چیزی که می تونه یه آرامش ابدی بهت هدیه کنه چه طور می تونه ترسناک باشه...
من از انسانها بیشتر ترس دارم تا آقای پالتو پوش!
البته شاید بیاید آنهم در فصل گرما
با یک تیشرت آستین کوتاه به رنگ بنفش!!!
فصل گرما به درد مردن نمی خوره که...
منم دوسش دارم اما به مامان که فک می کنم دلم می سوزه می بینم دیگه طاقت این یکی رو نداره و باز منم که می مونم !
می فهمم...متاسفانه بد مخمصه ایه...
همیشه همون موقعی اومده که انتظارش رو نمی کشیدن ...
برای ما هم همین طوریه حتماً
نمی دونم چرا این روزا این همه دلم می گیره ... تو گریه می کردی و اینو می نوشتی ؟
نه!مرگ گریه نداره!حسرت داره....
حال این روزهای منم همینه ایرن!!!!!
ولی مرگ دقیقاً موقعی میاد که اصلاً انتظارش رو نداری و کاملاً غافلگیرت میکنه...به نظر من مرگ خیلی شیرین و لذت بخشه...اونم تو روزهای سرد پائیزی...کاش من توی یه روز پائیزی و اوج برگ ریز و یه روز بارونی بمیرم...
منم همین طور..دوست دارم تو یه همچین روزی بمیرم!
نگران نباش همیشه پیش از ان که فکر کنی اتفاق می افتد
سلام ایرن عزیز
می دونم مرگ مال مخصوص پیرها نیست خودم بارها بهش فکر کردم ولی نمی فهمم چرا شما در حسرت مرگین!!!!!؟ یه جوری انگار خسته شدین! هر جور راحتین فکر کنین من با فکر شما مشکل ندارم ولی واقعا تعجب می کنم!
قلمتو دوست دارم کاش کمی شادتر می نوشتین.
وقتی زندگی چیز خاصی نداره برای من معلومه که باید از مرگ خوش حال بشم!
مرگ خود آرامشه و یه خواب بی دغدغه!
مرشد و مارگریتایی بود ! کیف داد نصف شبی