دلم میخواست امروز وسط خیابان جایی زیر سینهی چپم را با قیچی سوراخ میکردم، رو به آسمان تا میشدم و میگذاشتم باران ببارد روی پوست تنم، تند و ریز و اسیدی..ببارد جایی زیر سینهی چپم که یادت تیر میکشد توی قفسهی سینهام که شاید این باران و حجم اسید آلودهاش حریف تو و انبار خاطره هایت شود...
از انبار خاطراتش بزن بیرون اگه میتونی...
بیفت تو خودت....بزار تو خودت تنهای تنها باشی...
اگر میتونی البته...
چه جالب.هر دومون دوست داریم بخشی از وجودمون رو بشکافیم. بعضی وقتا دلم میخواد جمجمه ام رو بشکافم تا یه کم هوا بخوره مغز پوک و خستم. بعد همین خاطاتی که گفتی رو ازش بریزم بیرون
سبکی خاصی داره آدم بعدش...ولی حیف که سخته
این خاطره های لعنتی چی ان که ول کن آدم نیستن ؟ چرا بعضی وقتا عین موریانه به قلب و روح و مغز آدم میفتن و انگار تموم وجودتو می خورن ... انگار کم میاری زیر هجوم سنگینشون ...
جای سینه چپ
مغز سر را بشکاف
جای انباشت خاطره ها آنجاست!