بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

دلم می‌خواست امروز وسط خیابان جایی زیر سینه‌ی چپم را با قیچی سوراخ می‌کردم، رو به آسمان تا می‌شدم و می‌گذاشتم باران ببارد روی پوست تنم، تند و ریز و اسیدی..ببارد جایی زیر سینه‌ی چپم که یادت تیر می‌کشد توی قفسه‌ی سینه‌ام که شاید این باران و حجم اسید آلوده‌اش حریف تو و انبار خاطره هایت شود...

نظرات 4 + ارسال نظر

از انبار خاطراتش بزن بیرون اگه میتونی...
بیفت تو خودت....بزار تو خودت تنهای تنها باشی...
اگر میتونی البته...

مرضیه 22 آذر 1389 ساعت 23:41

چه جالب.هر دومون دوست داریم بخشی از وجودمون رو بشکافیم. بعضی وقتا دلم میخواد جمجمه ام رو بشکافم تا یه کم هوا بخوره مغز پوک و خستم. بعد همین خاطاتی که گفتی رو ازش بریزم بیرون

سبکی خاصی داره آدم بعدش...ولی حیف که سخته

محبوب 23 آذر 1389 ساعت 10:01 http://mahboob.persianblog.ir/

این خاطره های لعنتی چی ان که ول کن آدم نیستن ؟ چرا بعضی وقتا عین موریانه به قلب و روح و مغز آدم میفتن و انگار تموم وجودتو می خورن ... انگار کم میاری زیر هجوم سنگینشون ...

شهریار 23 آذر 1389 ساعت 10:57

جای سینه چپ
مغز سر را بشکاف
جای انباشت خاطره ها آنجاست!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد