یک روزهایی هم می شود مثل امروز که حوصله ی هیچ کاری نداری حتا برگشتن به حریم امن چاردیواری خانه ات را..این جور می شود که می ایستی کنار نیمکت ایستگاه و خودت را بغل می کنی و خیره می شوی به رفت و آمد دیوانه وار آدم ها و پر و خالی شدن مدام اتوبوس ها....
می دونی یکی از سرگرمی های من اینه که برم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس بشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم..نه به آدم ها نه به ماشین ها نه به اتوبوس ها...فقط جلو... جواب می ده امتحانش کن!
این روزا هزار بار این موضوع و این حس برام پیش اومده..مخصوصن وختی هوا تاریک میشه و میخوام برم خونه..دلم نمیخواد برم..میفهمی..قفل میشم تو خودم انگار یه وزنه ی هزار کیلویی به پاهام بستن..
این رو خیلی تجربه کردم. وقتی راه خونه اون قدر کوتاه می شه که می خای دوباره برگردی و از اول به سمت خونه راه بیفتی! وقتی دلت می خواد یک جایی تو خیابون بشینی و همه چی را فراموش کنی حتی نام و نشونت رو
چه خوب که گاهی به خودت یه همچین فرصتی بدی. آخه آدم معمولا شاش داره که بره و به مقصد بعدی برسه. به اونجا که رسید نگرانی واسه رسیدن به مقصد بعدی شروع میشه و همینطور دور باطل... حالا اگه این وسط به اسب خیال و دلت یه استراحتی بدی به هیچ جای این دنیای ...ونی فشار نمیاد...
... که با سرعتی دیوانه وار به دنبال هیچ میدوند.
سلام...شاید هم بیشتر روزها...
برا من که خیلی روزه مثل این روزاییه که نوشتی...
تو چرا؟
( تو چرا ؟ ) غلطه !
درستش میشه :
شما چرا با این حالتون ؟!!
ننه جون مشکل شما به خاطر بچس
اگه بچه بیارید حل میشه
این راه حل قدیمی هاست
هر مشکلی که داشته باشید با بچه دار شدن حل میشه از نظر اونا
می دونی یکی از سرگرمی های من اینه که برم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس بشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم..نه به آدم ها نه به ماشین ها نه به اتوبوس ها...فقط جلو...
جواب می ده امتحانش کن!
چه حالی میده بیحوصله بودن!!
چه بد روزایین این روزا!
سلام گلم..حالت چطوره؟ کمرت بهتره؟!
آقای محسن خوبه؟
این روزا هزار بار این موضوع و این حس برام پیش اومده..مخصوصن وختی هوا تاریک میشه و میخوام برم خونه..دلم نمیخواد برم..میفهمی..قفل میشم تو خودم انگار یه وزنه ی هزار کیلویی به پاهام بستن..
حرف که می زنیم
هر کس
در ابر واژگانی مفاهیم
دنبال خودش می گردد
انسان
تنهاست...
بهتری ایرن ؟
قربونت برم محسن جان!بهترم!مرسی
این رو خیلی تجربه کردم. وقتی راه خونه اون قدر کوتاه می شه که می خای دوباره برگردی و از اول به سمت خونه راه بیفتی! وقتی دلت می خواد یک جایی تو خیابون بشینی و همه چی را فراموش کنی حتی نام و نشونت رو
واااااای ایرن من امروز اینجوریم...حتی دلم نمیخواد برم خونه!!!
چه خوب که گاهی به خودت یه همچین فرصتی بدی. آخه آدم معمولا شاش داره که بره و به مقصد بعدی برسه. به اونجا که رسید نگرانی واسه رسیدن به مقصد بعدی شروع میشه و همینطور دور باطل...
حالا اگه این وسط به اسب خیال و دلت یه استراحتی بدی به هیچ جای این دنیای ...ونی فشار نمیاد...