من هنوز شوکه ام و کمی هیجان زده..از چند میلی متری مرگ عبور کرده ایم و من هنوز دست هایم را می کشم روی صورتم و خودم را لمس می کنم تا مطمئن شوم که زنده ام!که زنده ایم.تمام ما هفت نفر!
حالا میگم چی شد!شاید هم نگم!مرورش هم حالمو بد می کنه!مهم اینه که ما همه هنوز نفس می کشیم و هنوز وقت داریم که به آرزوهامون برسیم!مهم اینه که فعلن زنده ایم!و حال جسمیمون هم خوبه!
اولن که هر هف تاتون بادمجون بم اید و اینا ! دومن ما از این شانسا نداریم ! سومن حالا شوکه یه چیزی ولی هیجان زده دیگه چرا ؟!!
اولن که تو راست میگی و ما هممون بادمجون بم ایم و این حرفا! دومن که آره جون عمه ات! سومن که وقتی بهش فکر می کنم ضربان قلبم میره بالا و داغ می کنم!به این میگن هیجان دیگه!
یا داری برو بکس به بازی میگیری یا یه چیزی شده.امروز صبح هم که به مامان چیزی نگفتی.چی شده؟
اگه می تونی جلوی زبونتو بگیر و به مامان چیزی نگو!نه تو نه مریم!من حالم خوبه!این جوری فقط مامانو اذیت می کنی!می تونی نگی!؟حالا میگم چی شده بهتون! سرما خوردگیت بهتر شده داداشی؟
ایرن ... منم خوشحالم که همه تون سالمید ... با اینکه اونجا نبودم ولی وختی به اون لحظه فک می کنم پشتم مور مور میشه ... مرگ همون قد که شوخی نیست و عظیمه همونقد ام ساده اتفاق می افته ... خدا رو شکر برای سالم بودن تک تکتون ...
قربونت برم من! واقعن همینه محسن!واقعن همینه!حالا شاید بیشتر نوشتم از احساس اون موقع ام!چون رها نمی کنه منو فکر و خیالش!شاید ازش بنویسم کمی بهتر بشم!
اول: ایرن جان خدا نکنه یه تار مو از سر هیچ کدوم از بچه های بلاگستان کم بشه این و از ته قلب دعا میکنم...دوم: بعد دختر بنویس باور کن خیلی سبک تر میشی و اون احساس بد کمرنگ تر میشه...سوم: به مامانت هیچی نگو...آخه مامانا خیلی فکر و خیالی و غصه خورن خودت که می دونی...وای چقدر حرف زدم، خدا رو شکر که همتون سالم هستید...
سلام...خدا رو هزاااااااااران هزار مرتبه شکر که همتون سالمید...دیگه از این شوخیا نکنید...حالم بد می شه...ذهن مریض منو که می شناسید!!!!!!!!!...ازش بنویس...شاید آرم بشی...شرمنده ام که امشب نشد بیاییم...محسنو که می شناسی عزیز دلم...خوشحالم که سالم! نشستی پای نت و آپدیتتو می خونم عززززززییییییییییززززززززز دلم...
وای ایرن .. نمی دونی امروز که اومدم و اینجا رو می خونم چقدر خوشحالم ... نمی دونی از صبح چقدر گریه کردم ... خدا رو شکر که حالمون خوبه ... که زنده ایم ...
خوب که نشدم هیچ امروز هم موندم خونه.فکر کنم سینه ام عفونت کرده.به هر حال دو روزی توی خونه ام.هرچند برای این که از بچه ها عقب نیافتم روزی 6 ساعت درس خوندم
حقیقت اش من زیاد راضی نیستم از زنده موندنم بعد اون اتفاق.. شاید خیلیا بگن یه مرگ ِ نصف و نیمه رو رد کردی داری قپی میای..اما نه..خودت دیدی که این روزا چقدر دارم بهش فک میکنم ... من واقعن دوست دارم قبل تمام عزیزانم بمیرم..میدونم خودخواهیه..اما تو این مورد میخوام اینطوری باشم.. به هر حال فرصتی بود که از دست رفت...
منم دلم گرفته ... منم بعد از اون حادثه غمگینم ... ولی خدا رو شکر می کنم و می دونم می گذره این بدی ها ، و جاشو هزار تا خاطرهء خوب می گیره ... منم حالم خوب نیس ... اما ترو خدا حرف مردن نزنین
- کاش که این اتفاق سبب خیری بشه تا تو کمی...بیخیال...(از اینجا به بعد هرچی بگم میشه ازون حرفایی که دوس نداری و در کله ات فرو نمیره!...پس خودمو سبک نمیکنم!)...
-گمونم این "منوخودم" تنها کسیه که روی تو رو در نگاه کردن به قضایا از عجیبترین زاویه ممکن کم کرده!...آخه این چه کامنتیه "منوخودم جان"!؟...نمیگی میون این هیر و ویری ناغافل بغضمون میگیره...
کار خوبی کردی که نگفتی...هر چی میخوای بگی رو حفظم حمید!ولی نرود میخ آهنی در سنگ! محسن این روزا همش به همین موضوع فکر می کنه!فکر کنم بیشتر از این از لحاظ جسمی نیاز به مراقبت داشته باشه نیاز به حمایت عاطفی داره!روحش شیشه است این بشر!فکر کنم تو تصادف ترک برداشته باشه!
چی شده؟؟
خیلی به خیر گذشت ایرن
باور کن باید قربونی بکشیم
محسن خوبه؟
چرا ؟ چطور؟ کجا؟
چی شده دختر؟ ترسوندیم
خوبی؟ هی دیروز گفتم این ایرن کجاس؟ بعد گفتم لابد سرش درد میکرده خونه مونده...!
چی شده ایرن جان؟؟؟ نگرانمون می کنی دختر...
جدن شانس آوردیم...
حالا میگم چی شد!شاید هم نگم!مرورش هم حالمو بد می کنه!مهم اینه که ما همه هنوز نفس می کشیم و هنوز وقت داریم که به آرزوهامون برسیم!مهم اینه که فعلن زنده ایم!و حال جسمیمون هم خوبه!
اولن که هر هف تاتون بادمجون بم اید و اینا !
دومن ما از این شانسا نداریم !
سومن حالا شوکه یه چیزی ولی هیجان زده دیگه چرا ؟!!
اولن که تو راست میگی و ما هممون بادمجون بم ایم و این حرفا!
دومن که آره جون عمه ات!
سومن که وقتی بهش فکر می کنم ضربان قلبم میره بالا و داغ می کنم!به این میگن هیجان دیگه!
یا داری برو بکس به بازی میگیری یا یه چیزی شده.امروز صبح هم که به مامان چیزی نگفتی.چی شده؟
اگه می تونی جلوی زبونتو بگیر و به مامان چیزی نگو!نه تو نه مریم!من حالم خوبه!این جوری فقط مامانو اذیت می کنی!می تونی نگی!؟حالا میگم چی شده بهتون!
سرما خوردگیت بهتر شده داداشی؟
پس یجورایی تصادف وحشتناک مثل سکس میمونه !!!
می دونستم اینو میگی:)من اون ذهن مریض تو رو نشناسم که.....
میگم اگه ما مرده بودیم الان تو وبلاگستان چه شور و حال معنوی بر پا بودا!!!!!!!!!
یک تشییع جنازهء مجازی باشکوهی واستون می گرفتم که بیا و ببین !
ایضن اعلامیه و سوم و هفتم و چلو مرغ و خرما و حلوا و اکو و مداح و آخوندِ مجازی هم !!
خوشحالم که الان زنده و سالمم و دارم با تو مرگ احتمالیمون رو مسخره می کنم!
متاسفم که همچین فرصت باشکوهی رو از دست دادی:)
ایرن ...
منم خوشحالم که همه تون سالمید ...
با اینکه اونجا نبودم ولی وختی به اون لحظه فک می کنم پشتم مور مور میشه ...
مرگ همون قد که شوخی نیست و عظیمه همونقد ام ساده اتفاق می افته ...
خدا رو شکر برای سالم بودن تک تکتون ...
قربونت برم من!
واقعن همینه محسن!واقعن همینه!حالا شاید بیشتر نوشتم از احساس اون موقع ام!چون رها نمی کنه منو فکر و خیالش!شاید ازش بنویسم کمی بهتر بشم!
سلام.
چند میلی متری مرگ!!!حس تولد دوباره نداری الان؟
من اگه بودم حس تولد دوباره داشتم.
زودی بنویس چی شده.نمیبینی همه فضولیامون ورم کرده؟
اول: ایرن جان خدا نکنه یه تار مو از سر هیچ کدوم از بچه های بلاگستان کم بشه این و از ته قلب دعا میکنم...دوم: بعد دختر بنویس باور کن خیلی سبک تر میشی و اون احساس بد کمرنگ تر میشه...سوم: به مامانت هیچی نگو...آخه مامانا خیلی فکر و خیالی و غصه خورن خودت که می دونی...وای چقدر حرف زدم، خدا رو شکر که همتون سالم هستید...
سلام...خدا رو هزاااااااااران هزار مرتبه شکر که همتون سالمید...دیگه از این شوخیا نکنید...حالم بد می شه...ذهن مریض منو که می شناسید!!!!!!!!!...ازش بنویس...شاید آرم بشی...شرمنده ام که امشب نشد بیاییم...محسنو که می شناسی عزیز دلم...خوشحالم که سالم! نشستی پای نت و آپدیتتو می خونم عززززززییییییییییززززززززز دلم...
چی شده ایرن؟ می گی بهم لطفا.
چطوری ایرن...
خیلی خوشحال شدم که سالمی.. امیدوارم همیشه سرحال باشی...
عزیزم خوبی؟ چقدر نگران شدم. چه جوری تصادف کردی؟ محسن خوبه؟
خوبی عزیزم؟ چه خبر شده؟ نگران شدم. محسن خوبه؟ طوری نشدین که؟ تصادف کردین؟
وای ایرن .. نمی دونی امروز که اومدم و اینجا رو می خونم چقدر خوشحالم ... نمی دونی از صبح چقدر گریه کردم ... خدا رو شکر که حالمون خوبه ... که زنده ایم ...
خوب که نشدم هیچ امروز هم موندم خونه.فکر کنم سینه ام عفونت کرده.به هر حال دو روزی توی خونه ام.هرچند برای این که از بچه ها عقب نیافتم روزی 6 ساعت درس خوندم
خدا رو شکر که بخیر گذشت.
حقیقت اش من زیاد راضی نیستم از زنده موندنم بعد اون اتفاق..
شاید خیلیا بگن یه مرگ ِ نصف و نیمه رو رد کردی داری قپی میای..اما نه..خودت دیدی که این روزا چقدر دارم بهش فک میکنم ...
من واقعن دوست دارم قبل تمام عزیزانم بمیرم..میدونم خودخواهیه..اما تو این مورد میخوام اینطوری باشم..
به هر حال فرصتی بود که از دست رفت...
خدا رو شکر ایرن ! خدا رو شکر .
منم دلم گرفته ... منم بعد از اون حادثه غمگینم ... ولی خدا رو شکر می کنم و می دونم می گذره این بدی ها ، و جاشو هزار تا خاطرهء خوب می گیره ... منم حالم خوب نیس ... اما ترو خدا حرف مردن نزنین
- کاش که این اتفاق سبب خیری بشه تا تو کمی...بیخیال...(از اینجا به بعد هرچی بگم میشه ازون حرفایی که دوس نداری و در کله ات فرو نمیره!...پس خودمو سبک نمیکنم!)...
-گمونم این "منوخودم" تنها کسیه که روی تو رو در نگاه کردن به قضایا از عجیبترین زاویه ممکن کم کرده!...آخه این چه کامنتیه "منوخودم جان"!؟...نمیگی میون این هیر و ویری ناغافل بغضمون میگیره...
کار خوبی کردی که نگفتی...هر چی میخوای بگی رو حفظم حمید!ولی نرود میخ آهنی در سنگ!
محسن این روزا همش به همین موضوع فکر می کنه!فکر کنم بیشتر از این از لحاظ جسمی نیاز به مراقبت داشته باشه نیاز به حمایت عاطفی داره!روحش شیشه است این بشر!فکر کنم تو تصادف ترک برداشته باشه!