بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شب بیدار نگه دار جاده ها!

دلم می خواست یک شغلی داشتم که بهش می گفتن شب بیدار نگه دار جاده ها!که یک مقوا می انداختم دور گردنم با همین عنوان..درشت با یک ماژیک شب رنگ که توی سیاهی غلیظ شب خوانده شود.می ایستادم کنار جاده ها تا آن هایی که تنها مسافرت می کنند و از هجوم ناگهانی خواب پشت فرمان ماشین می ترسند، یا رانند های اتوبوسی که تمام مسافرهای خسته اش خوابیده اند و یا راننده های کامیونی که شوفرشان نیست و از تنهایی ساکت و وحشت انگیز جاده حوصله شان سر رفته و از شنیدن دوباره ی هایده و مهستی خسته شده اند، جلوی پایم ترمز بزنند و من کنار دستشان بشینم و شروع کنم حرف زدن، شعر خواندن، داستان تعریف کردن، از زندگی گفتن، از خودم گفتن...بلند بلند حرف می زدم..آن قدر که خواب از پشت پلک های راننده فرار کند و جایی میان تاریکی های کنار جاده گم شود.آن قدر که لب های سنگینشان از هم باز شود و خودشان شروع کنند حرف زدن، از سفر بگویند، از جاده این رفیق همیشگی، از مسافرهای غریب، از در راه مانده ها...آن قدر که آفتاب در افق انتهای جاده طلوع کند و روز بیاید..بعد من دستمزد بیدار نگه داشتن راننده را می گرفتم و پیاده می شدم...تا شب و ماشینی دیگر و راننده ی فراری از خواب دیگر و قصه های دیگر و حرف های دیگر....

نظرات 30 + ارسال نظر
هیس 13 مهر 1389 ساعت 13:03 http://l-liss.blogsky.com

کاش این جا را زودتر کشف میکردم
سلام

مریم عسگری 13 مهر 1389 ساعت 13:06

تو با این حس و حالت تو شهر چه می کنی؟
اما من دلم می خواد شب ها رو زیر لحاف سنگین خواب بگذرونم و روزها رو کنار جاده بشینم و هی ماشین بشمرم
هر روز صبح توی جاده به دوستم می گم ولش کن بیا بریم روی اون تپه بشینیم یا دراز بکشیم و به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنیم بیا سر کار نریم بعد دو تایی می خندیم و می دونیم که دروغه. باید بریم سر کار تا یک عالم قرض و قسط و ... رو دستمون نمونه
تو حتما بی نام صمد بهرنگی رو یادته
آخر داستان مردی که اسمش رو فراموش کرده بود روی سنگی بیرون جاده شهر نشسته بود و دنبال اسمش می گشت دلم می خواد اسمم رو فراموش کنم و «بنشینم سرسنگی کنار یک دیوار»

تو شهر؟با بدبختی..با آرزوی جاده!با کلی غم تلمبار شده!
اوایل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
یادش به خیر!
آره بی نام!چه قدر تلخ بود!تلخ....
خوب می شدا که آدم اسمشو یادش بره و بشینه روی سمگی کنار جاده....

ایرن.. چه فکر های جالبی داری...

حمید 13 مهر 1389 ساعت 16:20 http://abrechandzelee.blogsky.com/

اگه یه روز با یه ماشین غریبه بری گم بشی چی؟...اگه تو هم خوابت ببره چی؟...اگه صبح نشه چی؟...اگه صبح بشه و دلت نخواد پیاده بشی چی؟...به اینچیزاش فکر کردی شب بیدار نگه دار جاده ها؟...

نیازی نیست شب بزنی به دل جاده ها...آدمایی که وسط روز پای پیاده میون پیاده روهای شلوغ میدون میدون انقلاب یا ولیعصر از هجوم ناگهانی خواب میترسن مستحقترن برای بیدار ماندن و رسیدن...

ببین یه بار هم که من یه موضوعی رو به غم و غصه نکشوندم تو گند زدی بهش!

مکث 13 مهر 1389 ساعت 16:45

وای.....این داستانه...

مرضیه 13 مهر 1389 ساعت 17:12

خیلی جالبه.خیلی خیلی
ولی من حاضرم یه پولیم بدم که با یه غریبه حرف بزنم شعر بخونم.قصه بگم.و اصلا نگران نباشم که بعد از شنیدن حرفام چی قضاوت میکنه؟راز دار هست یا نه؟...
من عاشق فکرای مغز شلوغ پلوغتم

واقعن همینه!

یک عمر عاشقانه و آزاده زیستم
چون سرو سرفراز ولی ساده زیستم
هرگز خیال روز سفر از سرم نرفت
همچون مسافری وسط جاده زیستم

وای ایرن . ایرن . ایرن
دختر تو نابغه ای
به قران تو نابغه ای
آخه تو چرا با این همه هوش و استعدادت تو این خراب شده به دنیا اومدی که هیچ کی کشف نکنه چه سرمایه ی عظیمی هستی تو
دختر هر بار که میام اینجا تا یک ربع دهنم باز میمونه که این چیزا چطوری به ذهن تو میرسه

مرسی عزیزم!تو خیلی لطف داری به من!الان با این تعریفای تو رو ابرام من!

بهار(سلام تنهایی) 13 مهر 1389 ساعت 21:52

چه جالب ..چه فکرای نابی داری تو دختر ..اعتراف میکنم تا حالا یاد این قشر از جامعه نبودم ...مرسی ایرن که همیشه چیزی برای گفتن داری ..

مرسی از تو که می خونی!

عاطفه 13 مهر 1389 ساعت 23:01

تو باید یه کلاس بازیابی خلاقیت بزاری چون ذهنت خیلی خلاقه
تو می تونسی یه مخترع خوب باشی چون واسه مخترع شدن نیاز به یه مغز خلاق هست

ای بابا!ما این قدرم تعریف نداریم به خدا!مرسی عاطفه جون!!!!

عاطفه 13 مهر 1389 ساعت 23:27 http://hayatedustan.blogfa.com/

کاش واقعن این شغل وجود داشت.. خییییییلی لازمه به خدا..

منیژه 14 مهر 1389 ساعت 09:12 http://nasimayeman.persianblog.ir

دختر تو نابغه ای...

نسیم 14 مهر 1389 ساعت 11:11 http://valoog.persianblog.ir

آره به شرطی که صبحش بتونی بخوابی راحت. دستیار خواستی منم هستم

مامانگار 14 مهر 1389 ساعت 11:17

...کمتر شنیدم که راننده اتوبوس و کامیون شب تو جاده خوابش ببره...بیشتر سواری هایی هستن که عجله دارن و خسته ان...و فکرنکنم اونام حوصله گوش دادن به حرفای شب بیدارنگهدارو داشته باشن و تازه یه پولی هم بدن !!...حالا رایگان شاید ...

دقت کردین جدیدنا هر چی کامنت میذارین خیلی تلخ و تند و تیزه و گاهی اوقات هم به شدت زننده است.همیشه هم دارین ساز مخالف کوک می کنین با من!این یه نوشته ی احساسیه مامان نگار جان!منطقی نداره که شما نشستین تحلیلش کردین! کلن انگار با احساسات غلیظ و شاعرانه مشکل دارین چون تموم نوشته های احساسی من رو زیر سوال می برین!
من خودم وقتی می خوام برا یکی کامنت بذارم سعی می کنم به احساساتش لطمه نزنم!فکر می کنم اون موقع که داشته با کلی ذوق و شوق می نوشته چه حالی داشته!واسه چی باید با یه همچینن لحنایی تو حال هم بزنیم حتا اگه با هم دیگه از نظر طرز فکر اختلاف داریم!
چرا فکر می کنین حرفای من اون قدر چرته که حتا راننده کامیونا هم حاضر به گوش دادنش نیستن؟حرفتون خیلی سنگینه.کمی به تاثیرات منفی حرفاتون فکر کنید خواهشن!

فریق 14 مهر 1389 ساعت 11:36 http://owl-snowy.blogspot.com

والا این راننده‌هایی که من می‌شناسم و دیدم و شنیدم، اینقدرا هم روشنفکر نیستن که بیان فقط به حرف گوش بدن...
حالا اگه این راننده‌ها بیداریشون از حد گذشت چی؟ پیشنهاد می‌کنم با خودت اسلحه‌ای چیزی برداری که اگه با تصادف و خواب کشته نشدن با گلوله تو شهید بشن

محبوب 14 مهر 1389 ساعت 13:14

چه عنوان شغلی خوبی ... حال کردم ... منم خیلی دوست دارم شبا تو اون کامیونا باشم ... پشت فرمون و جاده رو از بالا نگاه کنم ... اگه راننده من باشم ، تو رو سوار می کنم و به حرفات تا هر جایی که دلت خواست پیاده بشی گوش میدم . اگه من راننده باشم حتی میذارم سرتو بذاری رو شونه هام و حرف بزنی ...
ولی دیگه پول نمی دما ... این همه حال دادم بس نیست ؟

مامانگار 14 مهر 1389 ساعت 15:25

...خیلی متاسفم...اولین باره که می بینم نویسنده ای به کامنت گذارش اعتراض میکنه بخاطر اینکه ساز مخالفش رو زده...من نه مخالفتی میبینم نه تلخی...صرفا یه نظر بود...بنده نه اهل گزک و دوزک و اینهام ونه اهل مدح وثنای صرف وبیمورد... اصلا قصد لطمه به احساسات تورو هم نداشتم...اما اگه این برداشت غلط رو داشتی لازمه عذربخوام...

مامانگار من انتظار تعریف بی خودی و الکی از کسی ندارم!خودم هم به ساز مخالف زدن معروفم!کاری که شما تو کامنتاتون با من کردین بهش میگن تخریب احساسات!هر کس دیگه ای بود هیچ اهمیتی نداشت که چی داره میگه!ولی وقتی شما اون طور کامنت میذارین به احساسات من خدشه وارد می کنین!این یعنی من برای کامنتای شما ارزش قائلم!

مامانگار 14 مهر 1389 ساعت 15:33

...وقتی میگم راننده ها حوصله ندارن گوش کنن...منظورم این نبودکه حرفات چرته !عجب برداشتی!!...میگم چون خسته ان و بی حوصله حاضر به گوش دادن نیستن...باید برم یه دور کامنتایی رو که برات گذاشتم بخونم ببینم شاید متوجه نبودم چی مینوشتم که همچین پیش زمینه فکری برات پیش اومده...چون اصلا این منظوری که که میگی دربین نبوده !

آرزو هایم همه برباد رفت
عشق پاک و عاشقی از یاد رفت
ای دریغ از درد عمر دردناک
مهر آن معشوقه ی فرهاد رفت
چاووش

هزار آفرین به ابنهمه خلاقیت .

بنفشه جونم این که تو در اوایل مهاجرتت به کانادا و میون اون همه کاری که داری برای انجام دادن به فکر من و وبلاگم هستی خیلی ارزش داره برای من!مرسی عزیزم!

من و من 15 مهر 1389 ساعت 01:24

من با کمال میل جلوی پات ترمز می کنم در رو برات باز می کنم و می گم بپر بالا" شب بیدار نگه دار جاده ها"...

قربون شما!

مریم ترین 15 مهر 1389 ساعت 01:35

درد دارم ایرن...یه جایی تو قلبم تو چشمام ...اصلا تمام وجورم درد می کنه...

دیشب می خواستم بهت بزنگم!ولی گفتم زنگ بزنم چی بگم!سخته دیگه!مراقب خودتون باشین!امیدوارم امشب حالتون بهتر بشه!

بهار:) 15 مهر 1389 ساعت 15:11

سلام
خیلی وقته بهت سر نزدم از پست تولدت مبارک!!!! چون تعداد بهارا زیاد شد از این به بعد جلو اسمم یه :) میذارم!!! ببخش سرم خیلی شلوغه. الان همه پستاتو خوندم و امیدوارم ناراحت نشی که یه جا کامنت بذارم براشون.

راجع به همین پست بگم خیلی با این حس و حالت حال می‌کنم؛ راستی قشنگ تز از حرفات اسمی بود که شغلت داشت؛ خیلی خوشم اومد. کاش واقعاْ میشد اینقدر بی‌پروا آرزو کرد نصفه شب مهمون یه عالمه غریبه بشی...

راجع به کتاب مرگ نور امیدوارم روزی بخوام بخونمش؛ اما اونروز الان نیست چون خوندن اینا بیش از اندازه آزارم میده؛ نه شکنجه ها و آزارا؛ وحشی و بی قلب شدن آدمایی که اینکارا رو با بقیه کردن؛ خیلی دیدم؛ خیلی شنیدم اما دیگه نمی‌کشم. (من او رو خوندی؟ فصل یک او... داغونم کرد... ولی عاضقانه اون کتابو و اون فصل رو دوست دارم. ارزش خوندن داره این کتابه)

راجع به نقاب من فکر می‌کنم اگه یه مرد نقص داشته باشه خیلی از زنا عشق رو ترجیح میدم؛ اما تو مردا باید برای موندن پای عشق دنبال استثناء گشت! درد زنا رو قبول دارم؛ اما راستش شاید فکر کنی دیوونم اما بعضی دردای زنانه رو دوست دارم. (بعضی) خب خیلیا شو تجربه نکردم اما با تمام این حرفا و فرقا یک لحظه هم تو زندگیم نخواستم کاش پسر بودم. از ذهن پسرا که فقط پی این حرفان متنفرم:( اما همه اینا به کنار زنا فوق‌العادن؛ چون تو همون تنهایی آزاردهندشون لبخندی دارن که به دیگران زندگی میده.

راجع به بازیت هم ناراحت نشیا ولی دیوونه ای!! ولی خب از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! شایدم واسه همین کلی باهات حال کردم:))

من آرایش نمی‌کنم اما موقع گریه دوست دارم مژه‌های خیس خیسم به هم می‌چسبن. گاهی نگاه کردن به اونا آرومم می‌کنه.

و آخر سر هم ببخش عزیزم اگه مثل بقیه ی دوستات کامنتام شادت نمی‌کنه؛ خصوصاْ امروز خیلی دلم گرفته؛ اما ممنونم؛ کلی با کامنتا و جواب کامنتا روحیم عوض شد...

یه چیزی هم راجع به تلخی پستات بگم که فکر کنم اولا هم گفتم؛ با همه‌ی این سختیا هنوز زندگی قشنگه و یه تجربه‌ی ناب؛ دوسش داشته باش...

:)

وای بهار مرسی!مرسی که این قدر وقت میذاری و نظراتو میگی!نم یدونی چه قدر الان خوشحالم که یکی تا این حد برای نوشته های من وقت میذاره!
تلخی دیگه شده جزیی از وجودمون!ما هم داریم باهاش حال می کنیم!

سلام ایرن عزیزم...یه دلسوزی عجیبی تو این نوشته موج میزد...انگار که میخوای جلوی تصادفات جاده ای رو بگیری...انگار که نگرانیت خوابیدن راننده هاست...اینکه به این قشر فراموش شده که همه به خشونت میشناسنشون اینقدر لطیف نگاه کردی ته دلمو میلرزونه...مطمئنم راننده ها وقتی تو براشون حرف بزنی گاهی میخندن؛گاهی میرن تو فکر؛گاهی ته دلشون قلقلک میاد و گاهی گوشه ی چشمشون به نم اشکی تر میشه...اگر راننده های شب بدونن؛فقط بدونن که یه جا یه ایرن با یه همچین احساسی براشون نوشته و به فکرشون بوده؛شاید از ذوق دیگه هیچ شبی تو جاده خوابشون نبره...

مرسی الهه جان!کامنتت فوق العاده بود عزیزم!

رعنا 17 مهر 1389 ساعت 15:09

دلم تنگ شده میخوام یه قصه با صدای خودت بشنوم

منم عزیزم!

رعنا 18 مهر 1389 ساعت 14:12

ایرن جان ما بیا یه نظری بده این داستان ما پوسید از بی نظری شما

ببخشید عزیزم!این روزها وحشتناک سرم شلوغه!وحشتناک!قول میدم شب بخونم و حتمن نظر بدم!

رعنا 18 مهر 1389 ساعت 17:07

قربون سر شلوغت جیگر

blogerfree 19 مهر 1389 ساعت 13:28 http://blogerfree.blogfa.com

از آزادی در وبلاگ نویسی حمایت کوچکی کنید .

چلچله 19 مهر 1389 ساعت 14:18 http://www.hp65.blogfa.com

چقدر حس زیبایی تو این نوشته هست
اگه یه همچین شغلی بود من که شب ها رو تا صبح بیدارم حتما" همکارت میشدم

دکولته بانو 20 مهر 1389 ساعت 01:33

حیفه سی نشه...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد