بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شترِ طناز!

میگن ملافه

من یاد شتر می افتم

عین همون شتری که رو فندک بابا بود

از این فندک باحالا

که درشو باز می کنی روشن میشه

یه شتر قهوه ای

رو زمینه ی نارنجی

بچه بودم

صُبای جمعه

مامان ملافه ها رو می شست

ما خواب آلو

رو دُشکامون غلت می زدیم

مامان ملافه ها رو درمی آورد

و حرف می زد

با خودش

با ما

با ملافه ها

با دشکا

ما خوابمون می اومد و

تو هوای دم صبح لرز می کردیم

مامان که می گفت

ایرن

پاشو

می خوام ملافه ی دشکتو دربیارم

من یاد شتر می افتادم

یه شتر قهوه ای بلند و لاغر

که داره رو ملافه های ما راه میره

الانم تو بگی ملافه

من باز یاد شتر می افتم

یه شتر شوخ و بانمک

که با اون پاهای دراز و لاغرش

تو ملافه های سفید غلت میزنه و

نیشش تا بناگوش بازه

نظرات 7 + ارسال نظر
شهریار 27 شهریور 1389 ساعت 12:21

خدا همه مارو شفا بده!
ولی خداییش توصیف جالبی از شتره بود
اونم روی ملافه!

مریم عسگری 27 شهریور 1389 ساعت 12:55

قبل از این که تو به دنیا بیای بابا چند تا شتر عروسکی داشت! قهوه ای پلاستیکی که با زنجیر به هم وصل بودند! همون موقع کارتون مارکوپولو رو می دیدم. یادمه که جلوی کاروان شترهای بابا می ایستادم و تپه ماهورها رو طی می کردم ایرن جون هنوز هم که بهش فکر می کنم یک عالمه احساسات خوب در من زنده می شن
تو بگو شتر تا من یاد یک کویر سوخته و تفتیده توی طاقچه خونه بیفتم!

می بینم خانوادگی به شتر علاقه ی خاصی داریم:)

مریم عسگری 27 شهریور 1389 ساعت 12:56

بچه مایه دار چه ماشینی در راهه؟ سه شب پیش خواب دیدم که ال نود خریدین! نقره ای!

یک عدد پراید دست دوم خیلی کار کرده ی درب و داغون که قیمتش به جیب ما بخوره عزیزم!

سیندرلا 27 شهریور 1389 ساعت 15:25

دلت تنگ شده ایرن.این چند تا پست آخرت اینو بهم گفت.یه سر برو وطن.یه جوری برو که صبح جمعه خونه مامانت باشی.
صبح جمعه خونه مامان یه صبح جمعه دیگس من امتحان کردم

مکث 27 شهریور 1389 ساعت 15:52

یاد روزهای جمعه لعنتی خودم افتادم ایرن.....

از اون شترها که مریم گفت ما هم داشتیم
یعنی مال اسباب بازی های من که نبود . زمان ما بچه های جنگ که از این چیزا پیدا نمیشد هرچی تو خونه ی ما بود مربوط بود به نسل های مرفه قبل از من . یه دسته از اون شتر ها هم ما داشتیم چقدر هم من باهاش بازی میکردم

یازده دقیقه 28 شهریور 1389 ساعت 10:10

این پستت خیلی دوست داشتنی بود...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد