بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

دشمن در سنگرِ!

دیشب خواب آرزو رو دیدم.همون جور کوچیک و ریزه و پریده رنگ.توی حیاط مدرسه ایستاده بودیم.زنگ تفریح بود.آرزو کنج دیوار چسبیده بود و چشماش به جایی نامعلوم خیره بود.من با تمام خباثت بچگانه ام می رفتم سمتش و می گفتم آرزو می دونی قراره این جا جنگ بشه..می دونی عراقیا دارن میان این طرف.آرزو جنگ زده بود.از اهواز اومده بودن شهر ما.یه جا دور از جنگ که مردمش از جنگ فقط اخبارش رو می شنیدند..آرزو نگاهم می کرد با اون چشمای خالی و صورتی که مثل گچ بود..لبهاش کلفت بودند مقل لبای آنجلینا جولی..همون قدر کلفت و گوشتی..لبهاش می لرزیدند..می گفت دروغ میگی.من چشمای درشتمو درشت تر می کردم و می گفتم نه به خدا دارند می رسند.اون دستاشو می ذاشت رو گوشاشو و جیغ می کشید و دور حیاط مدرسه می دوید....چند روز بعدش سر سیاه زمستون بود و کوچه ها یخ زده و سرد و خاکستری..من دست بی دستکشم رو گرفته بودم به دیوار و آروم آروم می رفتم که یهو یکی از پشت هلم داد.بابای آرزو بود.دوچرخه اش افتاده بود وسط کوچه.لاغر بود و خیلی سبزه.با سبیلای یه دست سفید.با اون قد بلندش ایستاده بود بالای سرمو فریاد می کشید که تو کوچولوی احمق دیگه حق نداری بری سمت دخترم.آرزو کمی عقب تر ایستاده بود با لبهای لرزان و صورت سفید...من گریه کردم و فرار کردم.روی یخ ها لیز می خوردم و هر بار با بدبختی خودمو جمع می کردم و می دویدم..به عقب که نگاه کردم آرزو و باباش داشتند می رفتن..اون شب تب و لرز کردم.چسبیده بودم به بخاری و جایی میون مرز خواب و رویا و واقعیت دست و پا می زدم..خواب آرزو رو می دیدم که با اون لبهای گوشتی و لرزان میاد سمت من و تو صورتم فریاد می کشه..بعد اون دیگه آرزو نبود..نه تو مدرسه ی ما نه تو زندگیم نه حتا تو خواب هام..تا دیشب...

خواستم بگم چنین کوچولوی خبیث کثیفی بودم من!

نظرات 23 + ارسال نظر
دکولته بانو 26 شهریور 1389 ساعت 15:03

بی خیاااااااااااااااال بابا...تو بچگی و بزرگی همه جور احمق بازی و خباثتی داشتیم هممون...همه وقتی بزرگ می شن این چیزا رو درک می کنن و حتی با یادآوریش لبخند رو لباشون میاد...

می نو 26 شهریور 1389 ساعت 15:16

بمیرم واسه آرزو.....نچ نچ نچ!

هما 26 شهریور 1389 ساعت 18:48 http://www.khakkhoran.blogfa.com

وای دختر چقد خوب می نویسی
من که به راحت بودن قلمت حسودیم شد

حمید 26 شهریور 1389 ساعت 19:07 http://abrechandzelee.blogsky.com/

نمیدونم چی شده همه بچه ها رو دور خوب نوشتن افتادن!...این چند روزه پستای خوب از بچه ها زیاد خوندم...ولی این یه چیز دیگه بود...از معدود پستایی بود که نه برای فهمیدن بلکه برای لذت بردن دوباره خوندمش...

کی تموم میشه این جنگ؟...کی تموم میشه این جنگ لعنتی؟...جنگ آدما و ترساشون...آدما و ترساشون...امروز برای کرگدن هم نوشتم...دیشب خواب فارابی میدیدم...تو خواب دلم میخواست بمیرم...

عزیزم بنده خیلی وقته خوب می نویسم.شما درکشو نداشتی!(دیدی که برای جبران جوابت نیازی به کامنت غیر جدی نبود!)
جنگ هیچ وقت تموم نمیشه حداقل تا وقتی صورت آرزو با اون چشما و اون لبای لرززن تو خواب و خیال من هست جنگ ادامه داره.

حمید 26 شهریور 1389 ساعت 19:09 http://abrechandzelee.blogsky.com/

میدونم خیلی دلت میخواد یه کامنت غیر جدی بذارم تا اون حرفایی که تو قسمت جواب کامنتای وبلاگ خودم بهت دادم رو تلافی کنی! ولی کور خوندی! من زرنگتر از این حرفام!

مریم عسگری 26 شهریور 1389 ساعت 20:08

تو کوچولوی خبیثی نبودی
تو کوچولوی عوضی خبیثی بودی!

کرگدن 26 شهریور 1389 ساعت 20:14

جددن خیلی خبیث و پست فطرت بودیا !
چی چی رو بی خیال دکولته بانو ؟!
ایرن من اگه جای تو بودم خودمو به تاوان این خباثت روزی سه بار قبل و بعد از غذا از طبقه چارم مینداختم پایین !!

همین که حداقل روزی یه بار بهش فکر می کنم کلی عذابه!نمی دونم!امیدوارم هر جا که هست الان خوب باشه که یادش نباشه که فراموش کرده باشه خباثت های از سر نادونی یه بچه رو...که هیچ کی یادمون نداده بود یا یه جنگ زده چه جوری باید رفتار کرد.چی باید گفت و چی نگفت...

دکولته بانو 26 شهریور 1389 ساعت 20:47

مردم از خنده از کامنت مریم خواهرت...جیگرشو...جیگرتو...تو مااااااااهی دیوونه...یه ماه دیوونه که هنوز نورانیه...به خورشید نزدیکتر شو...هم گرم می شی...هم نورانی تر...باشی؟!!!!!!!!...

حمید 26 شهریور 1389 ساعت 20:56 http://abrechandzelee.blogsky.com/

؛دیدی که برای جبران جوابت نیازی به کامنت غیر جدی نبود!؟؛..آره خداییش! کف کردم! اصلا فکرشو نمیکردم برای اون کامنت عمیق من(!) همچین جوابی بذاری!

با کامنت آباجی مریم عسگری هم خیلی حال کردم! مثل دیالوگای کلاسیک فیلمای وسترن قدیمی بود!...

کرگدن 26 شهریور 1389 ساعت 21:17

دیگه فلسفی و پیچیده ش نکن دیگه !
نپیچون قضیه رو آبجی !
مگه به بقیه یاد داده بودن ؟!!
تو استثنا بودی در مرض داشتن !!!

عاطفه 27 شهریور 1389 ساعت 00:06 http://hayatedustan.blogfa.com/

ایرن عزیز (چقدر تلفظ اسمتو دوست دارم، گفته بودم بهت؟) اولن تیترت عالی بود.. دومن چه خوب نوشتی.. ساده و روون.. سومن بچه ی صددرصد مثبت بهم نشون بده؟ فک کن بچه های این موقع چه خباثت هایی دارن ! تازه تو عذاب وجدان داری.. اونا که همینم ندارن..
چهارمن امیدورام آرزو اینقدر خوش باشه که یادش رفته باشه خباثت تو.. یا حداقل با خنده ازش یاد کنه..

مرسی عاطفه ی عزیز از این که دلداری میدی و می خوای حجم خباثتم رو با کلمه های قشنگت کم کنی.ممنونم.
می دونم همه ی بچه ها یه خباثت هایی کردن ولی این که یه بچه ی جنگ زده رو اون طوری اذیت کنی به نظرم هیچ جوره قابل توجیه نیست عزیزم.امیدوارم همین طور که تو میگی باشه و یادش رفته باشه و یا براش یه خاطره ی خنده دار باشه:)

سلام
اینها رو گفتی من هم یاد یه خاطره افتادم...من هم سال اول دبستان یه دوست جنگزده داشتم...اون همیشه توی بازی هامون اسب من میشد...چون قد بلند بود خیلی سریع میدوید... الان هم وقتی سالی یکبار همدیگر رو میبینم از اون روزها با خوشی یاد میکنیم...
یادش بخیر
راستی عذاب وجدان هم نداشته باش...ترسهای کودکی گذرا هستند...مواظب باش الان دیگه کسی رو نترسونی... دلی رو نشکنی... قلبی رو جریحه دار نکنی....

من باورم نمیشه تو بتونی همچین کاری بکنی ایرن
من نمیتونم باور کن ایرن با اون چشمای مهربونش یه بچه رو بتوسونه

باورت بشه مسی جان!باورت بشه!الان نمی تونم این کار رو بکنم!ولی اون موقع نمی دونم چرا این قدر عوضی بودم!

حمید 27 شهریور 1389 ساعت 01:37 http://abrechandzelee.blogsky.com/

حالا شاه بخشیده شاه قلی نمیبخشه!...خود طرف و خدا هم ببخشن این کرگدن ول نمیکنه!...گمونم تا رسما به این دلیل خودزنی نکنی ولت نکنه!...
به کرگدن! : اصلن دلش خواسته! به تو چه!؟...
به ایرن! : خوب کردی! بازم جنگ زده دیدی اذیت کن!

مامانگار 27 شهریور 1389 ساعت 09:26

..اگه بتونی یه جوری پیداش کنی و از دلش درآری...هم خودت راحت میشی و هم اون این خاطره بد رو فراموش میکنه...
...منم7-8ساله بودم ...یه دوست صمیمی خیلی پولدار داشتم...یه روز بحث مون شد و او با غیض به من گفت "روستایی دهاتی فقیر.." باور میکنی...هنوز گاه گاه یاد حرفش می افتم و بااینکه الان دیگه ناراحت نمیشم ...اما موندم که چرا فراموشم نشده و خاطرش حک شده...

چه جوری میشه پیداش کرد آخه؟من حتا فامیلیش رو هم یادم نیست!سوم ابتدایی بودیم ما.من فقط ۸ سالم بود!از کجا پیداش کنم؟اون از اون مدرسه رفت.شاید اصلن از اون شهر.

هیشکی! 27 شهریور 1389 ساعت 10:01 http://hishkii.blogsky.com/

سلام . ایرن جان.
بابا ما هر کدوم وختی بچچه بودیم یه آتیشی می سوزوندیم چه بسا از حرکت تو خفن ترتر !
بی خیال.. اون بیچاره انقد از جنگ خاطره سیاه داره که خاطره ی حرکت تو ÷یشش بی رنگه.
قربون اون دلت بشم عزیز..خودتو ناراحت نکن.

یازه دقیقه 27 شهریور 1389 ساعت 10:10 http://www.windowsun.wordpress.com

وای ایرن جان اینقدر سخت نگیر.. جنگ بوده و همه یه جوری تحت تاثیر و آسیب پذیر.. اون کوچولو هم قطعن تا حالا همه چی رو فراموش کرده...

مهم نیست اون فراموش کرده یا نکرده!مهم خباثت یه بچه است و این که تا چه حد می تونه عوضی باشه!

مریم عسگری 27 شهریور 1389 ساعت 11:07

این که بهت گفتم عوضی فقط به تو نبود!
این حرف بی مزه که بچه ها پاک و معصومند و... حتما چرنده! احساسات بچه ها در اوج پر رنگی و خلوص قرار داره! شادی گریه غم خباثت و ... در حد اعلاست
سالار مگس ها رو یادت می یاد؟ اگر آرزو آدم سالمی باشه نباید این براش یک عقده به نظر بیاد‍! اصلا ناراحت نباش! چون همین حالا خیلی ها بزرگ های خبیث عوضی هستن! دلم برات تنگ شده کی میای

سلار مگس ها ختم به فاجعه شد!منم قبول ندارم بچه ها معصومند و بی گناه!کم این که این کار نمونه ی بارز و عینی عوض بودن یه بچه می تونه باشه!
من اینو نوشتم این جا تا شما ها هر چی دوست دارین بیاین بهم بگین تا شاید کمی بار این عذابه کمتر بشه!
کی؟می خوام ماشین بخرم.بذار بگیرمش که با ماشین خودم بیام بهتون سر بزنم!

مریم عسگری 27 شهریور 1389 ساعت 11:08

یادم رفت بگم
تو شجاع هستی و می گی اما من / ما ترسو هستیم و ساکت

شهریار 27 شهریور 1389 ساعت 11:29

ای ستون پنجم
منافق
ضدانقلاب
ضدولایت فقیه
دشمن خوشحال کن
و...
دفعه بعد هم ازاین خوابا ببینی
خلاصه یک کاری میکنم از اتوبوس سوارشدن
توی خط خیابون ول...محرومت کنن
اصلا چه معنی داره خواب ببینی اونم از
نوع جنگی!

پ.ن :
صددرصد با شکم بسیار پر خوابیده بودی!

چی میگی شهریار؟
من متوجه نمیشم!

ایران دخت 27 شهریور 1389 ساعت 11:38 http://iran2kht.persianblog.ir

ایرن جونم.. همه مون تو بچه گی از این خباثت ها داشتیم... کاملا طبیعیه... زیاد بش فکر نکن.. اما یه توصیه می کنم.. هر چند بار که می تونی این خاطره ها رو جاهای مختلف بنویس تا از ذهنت دور ریخته بشن..
معرکه می نویسی دختر.............

مرسی عزیزم!

شاید بیام آخر این هفته
شایدم نیام

با اومدنت ما رو خوش حال می کنی!می دونی که!

شهریار 27 شهریور 1389 ساعت 12:11

چیزی نبود ایرن جان
جوگیر تظاهرات مردمی شده بودم
یا شایدم منم خواب میدیدم اونم از نوع
زمان جنگ!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد