بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

اتوبوس مریض...

نشستم تو اتوبوس

روی این صندلیای توسی که روکشش پاره شده

ابراش زده بیرون و

صدای تلق تولوق میده

سرم درد می کنه

گردنم سنگینه

می خوام بالا بیارم

یه پیرزنه نشسته بغل دستم

چادری

با عینک ذره بینی

با یه صورت خشک و سنگی چروکیده

یه کم

بالا و پایین می کنم

و بهش میگم

می تونم سرمو بذارم رو شونتون

نیگام می کنه

بعد دستشو می کنه تو کیفشو و یه شکلات در میاره

شکلاته اون قدر کهنه و له شده است

که به همه چی شبیهِ جز شکلات

میگه بیا اینو بخور

شونه ام درد می کنه

نمی تونی سرتو بذاری روش...

نظرات 22 + ارسال نظر
هیشکی! 23 شهریور 1389 ساعت 14:07 http://hishkii.blogsky.com/

سلام..
شونه ای نیست..
آغوشی نیست..
نگاهی نیست..
گرمایی نیست..
بوسه ا ی کهنه و له شده ای حتی!...

هیشکی! 23 شهریور 1389 ساعت 14:08 http://hishkii.blogsky.com/

ایرن جان خیلی قشنگ بود پستت..جدی میگم..

mahmood 23 شهریور 1389 ساعت 14:12 http://www.eiml.blogfa.com

salam
be soorate etfaghi va az google varede weblaget shodam
az inke dasti dar neveshtan dari kheyli khoshhalam
mikhastam ye lotfi bokoni va to weblage man ye nazar bezari
nazare shoma baram moheme
ehsas mikonam dar khosoose gahziyeye aghaye seda ebi va googoosh va in poste janjalie man harf haye ziadi dashte bashi
lotf kon nazareto be man elam kon
kheyli mamnoon az tavajohet

دکولته بانو 23 شهریور 1389 ساعت 14:50

می خواستم بگم عزیزم کاش من اونجا بودم و می گفتم سرتو بذار رو شونه ی من...اما کی مردم ایران می خوان یکم همنوع دوست بشن!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای جان!

شهریار 23 شهریور 1389 ساعت 16:01

چقدر بی انصاف!

بیام فکر کنیم شاید سنگینی روزگار دیگه تحملی برای اون شونه ها نذاشته باشه.

همونطور که شونه های خودت تحمل سنگینی سرت رو ندارن ایرن.


مجتبی پژوم 23 شهریور 1389 ساعت 16:07

به منم یکی امروز گفت بیا اینو بخور...اما من کتکش زدم....

کار خوبی کردی...

م.م 23 شهریور 1389 ساعت 16:24 http://safarbemavara.blogfa

وای خدا نکنه کناره دستت یه پیرزن باشه!
که شانس من همش همینه!

بی تا 23 شهریور 1389 ساعت 17:11 http://khanoomek.blogfa.com/

تن ها خیلی تنهان

مکث 23 شهریور 1389 ساعت 17:35

نه....من شونه های اون پیرزن رو می خوام....شکلات نمی خوام ایرن....

دخترآبان 23 شهریور 1389 ساعت 17:38

کاش من جای پیرزنه بودم ....

نینا 23 شهریور 1389 ساعت 17:45 http://taleghani.persianblog.ir/

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

دخترآبان 23 شهریور 1389 ساعت 18:08 http://fmpr.blogsky.com

چون قول دادم آدم شم بجز اینجا و هیشکی جایی کامنت نذاشتماااا ... دختر آبانه و قولش :دی

ای جان عزیز من!امیدوارم یه رشته ی خوب قبول شی!شام هم ما رو مهمون کنی دیزی!

دخترآبان 23 شهریور 1389 ساعت 18:15 http://fmpr.blogsky.com

ایشالله :دی مهمون منید همتون به خرج رامین :دی

اونم که شیرینی ماشینشو نداده!بهش بگو فکر نکن یادمون رفته!می گیریم ازت استاد!!!!!!!!

دخترآبان 23 شهریور 1389 ساعت 19:11 http://fmpr.blogsky.com

من از الان بگم ... به شدت برادر فروشی میکنم :دی
پشتتم ایرن تا گرفتن شام :دی

این کامنتدونیت با من لجه :دی عسکمو نشون نمیده :دی

خانوم :دی داره نشون میده که!

دخترآبان 23 شهریور 1389 ساعت 19:26

اهه راس میگی ایرن :دی
خانوم :دی ؟ =))
احسان به جا اسمم همیشه بهم میگه "دونقطه دی "

دکولته بانو 23 شهریور 1389 ساعت 22:50

ای بابا...خواهر دست رو دلم نذار که خوووووووونه...چه می دونم...لباس تو ماشین ... یا آویزون روی بند رها در باد زیر بارون و آفتاب داغ...از نظر من هیچ فرقی نداره...لباس همون لباسه...نه چیزی بهش اضافه میشه...نه چیزی ازش کم...حالا چه توی هوای باز ببشی...چه توی ماشین پر آب چرک بچرخی...کلا دست و پات بسته ست...کلا بیرونو از دریچه ی ماشین یا از روی بند می تونی ببینی...اما گرفتاری و خودت نمی تونی خودت رها کنی تا بری...

مهتاب 24 شهریور 1389 ساعت 00:53

خیلی قشنگ بودبهت تبریک میگم به خاطر قلم زیبات

مامانگار 24 شهریور 1389 ساعت 01:32

...نگفتی پیرزنه چجوری نیگات کرد...اونی که من دیدم...دوتا چشم ورقلمبیده داشت ازپشت عینک...که هم علامت سوال داشت توش و هم علامت تعجب و هم کمی خشم... بعد هم خودشو جمع و جورکرد.. کیف اش رو محکمتر چسبید و کمی رفت اونورتر....دیگه هم هیچ نگاهی به سمت من نکرد....اونی که من دیدم یه پیرزن مشهدی بود...

وای خدای من!اکثر پیرزنا همینی هستند که گفتنی!مشهدی و غیر مشهدی نداره!:)
ولی این نمی دونم یه جوری بود شاید!خیلی خسته بود!انگار خودش دنبال شونه می گشت!

آلن 24 شهریور 1389 ساعت 02:32

...
شونه ام درد می کنه
نمی تونی سرتو بذاری روش
منم شکلات رو باز کردم و انداختم رو زمین
بعد با پام روشو ماله کشیدم
و به پیرزن که داشت با تعجب منو نگاه می کرد
یه فحش خیلی ناجور فرانسوی دادم ...

مریم عسگری 24 شهریور 1389 ساعت 08:20

عالی بود

رعنا 24 شهریور 1389 ساعت 08:50

میبینی یه شونه یه آغوش چقدر سخت گیر میاد

مهر 24 شهریور 1389 ساعت 10:41 http://www.windowsun.wordpress.com

شکلاتو خوردی؟

من شکلات دوست ندارم!:(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد