یاد یه خاطره ای افتادم... حدود شش سال پیش بود که یه دوره افسردگی شدید گرفته بودم و از صبح تا شب میچپیدم تو اتاق گرم و کوچیکی که بالا کنار پشت بوم داریم...فقط هم میخوابیدم...البته خواب که نمیشد اسمشو گذاشت...به هر حال...یه ساعت رو دیوار بود که عین اون چند ماهی که اونجا بودم فقط از ساعت بودن تیک تاکش رو داشت و عقربه هاش جلو نمیرفت و نمیدونم چرا کاری به کارش نداشتم...یه روز از رو دیوار برش داشتم و باطریشو دراوردم...حس جالبی داشت...بعد از مدتها احساس کردم که به آرامش رسیدم...
ایرن خیلی باحال می نویسی.. خیلی این حسو داشتم... می دونی این چن وقته یه عالمه آدم (منظورم وبلاگه) پیدا کردم که خاطرات منو می نویسن :دی و باهاشون حال می کنم. به نظر تو جالب نیس یه سری آدم که هیچ ربطی به هم ندارن اینقدر تجربیات مشترکی داشته باشن... در هر صورت بدون که هر روز بت سر می زنم حتی اگه کامنت نذارم...
یاد یه خاطره ای افتادم...
حدود شش سال پیش بود که یه دوره افسردگی شدید گرفته بودم و از صبح تا شب میچپیدم تو اتاق گرم و کوچیکی که بالا کنار پشت بوم داریم...فقط هم میخوابیدم...البته خواب که نمیشد اسمشو گذاشت...به هر حال...یه ساعت رو دیوار بود که عین اون چند ماهی که اونجا بودم فقط از ساعت بودن تیک تاکش رو داشت و عقربه هاش جلو نمیرفت و نمیدونم چرا کاری به کارش نداشتم...یه روز از رو دیوار برش داشتم و باطریشو دراوردم...حس جالبی داشت...بعد از مدتها احساس کردم که به آرامش رسیدم...
چه بی خوابی کسل کننده...ظرف های نشسته واااااااااای نه ایرن اصلا حالش رو ندارم ....
چرا؟خوبه که!با آب سرد ظرف شستن تو سکوت شب خیلی خوبه!امتحان کن!البته اگه بی خواب بودی!باعث میشه به هیچ چیز این زندگی لعنتی فکر نکنی!
نمیخوای بگی که ساعت ۳ نصفه شب پا شدی ظرف شستی!؟
پا نشدم!پا بودم از اول!بیدار که باشی کاری نمیشه کرد!
این ماهیا این بغل چرا سیر نمیشن ؟!
خسته میشی!اونا دلشون به دریا وصله!:)
ایرن خیلی باحال می نویسی.. خیلی این حسو داشتم... می دونی این چن وقته یه عالمه آدم (منظورم وبلاگه) پیدا کردم که خاطرات منو می نویسن :دی
و باهاشون حال می کنم. به نظر تو جالب نیس یه سری آدم که هیچ ربطی به هم ندارن اینقدر تجربیات مشترکی داشته باشن...
در هر صورت بدون که هر روز بت سر می زنم حتی اگه کامنت نذارم...
وزمزمه زیر لب
یک ترانه تکراری
تا سنگینی روح!