بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

پاگرد طبقه ی چهارم

کلیدامو جا میذارم خونه

همونا که به یه کلاغ سیاه پا گُنده آویزونه

عصر که بر می گردم

میشینم پشت در

تو پاگرد تاریک راهرو

و زل می زنم

به روز که از پنجره ی کوچیک راهرو فرار می کنه

زل می زنم به شب

که آهسته و آروم میاد بغل دستم می شینه

زل می زنم

به درای بسته ی رو به رو که منو به خونه راه نمیدن

گوش میدم به سکوت توی خونه که واسه خودش خوشه و تنها

سرمو می ذارم رو شونه ی شب

و این طوری تمرین شاعری می کنم

نظرات 5 + ارسال نظر
samir 13 شهریور 1389 ساعت 21:36 http://ssevgilim.tk

جالب بود.خودت گفتی

مرسی!بله!

مریم عسگری 14 شهریور 1389 ساعت 10:29

این حس پشت در بودن خیلی خوبه
هی فکر می کنی و هی فکر می کنی تا این که بالاخره یکی بیاد
من این انتظار رو دوست دارم

حمید 14 شهریور 1389 ساعت 11:03 http://abrechandzelee.blogsky.com/

اگه یه نفر باشه که بتونه یه پشت در موندن ساده رو انقدر قشنگ بگه خودتی...

محبوب 15 شهریور 1389 ساعت 09:38

آخه تو چرا این طوری اینقدر خوب می نویسی ... هان ؟ هان ؟ هان ؟

جونم!مرسی عزیزم!

شهریار 15 شهریور 1389 ساعت 15:56

قربون شاعر دل خسته برم
که زل زده به پایین پله ها
تا شاید یکی پیدا بشه
با کله حولش بده تو بغلش

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد