کلیدامو جا میذارم خونه
همونا که به یه کلاغ سیاه پا گُنده آویزونه
عصر که بر می گردم
میشینم پشت در
تو پاگرد تاریک راهرو
و زل می زنم
به روز که از پنجره ی کوچیک راهرو فرار می کنه
زل می زنم به شب
که آهسته و آروم میاد بغل دستم می شینه
زل می زنم
به درای بسته ی رو به رو که منو به خونه راه نمیدن
گوش میدم به سکوت توی خونه که واسه خودش خوشه و تنها
سرمو می ذارم رو شونه ی شب
و این طوری تمرین شاعری می کنم
جالب بود.خودت گفتی
مرسی!بله!
این حس پشت در بودن خیلی خوبه
هی فکر می کنی و هی فکر می کنی تا این که بالاخره یکی بیاد
من این انتظار رو دوست دارم
اگه یه نفر باشه که بتونه یه پشت در موندن ساده رو انقدر قشنگ بگه خودتی...
آخه تو چرا این طوری اینقدر خوب می نویسی ... هان ؟ هان ؟ هان ؟
جونم!مرسی عزیزم!
قربون شاعر دل خسته برم
که زل زده به پایین پله ها
تا شاید یکی پیدا بشه
با کله حولش بده تو بغلش