بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

پریشان گویی های دم پاییزی!

بابا اومده بود دیدنم.سه ماهی می شد تهرون بودم. اومده بود جلوی در خوابگاه.ساعت ۹ صبح بود.با هم رفتیم بیرون.از ۱۶ آذر سلانه سلانه پیاده گز کردیم سمت میدون فردوسی. اولین بارم بود می رفتم اون طرفا.با چشمای متعجب و خیره تهرونو کشف می کردم.شلوغی و ازدحام اول صبح خیابونای قدیمی و ویترین های عتیقه فروشی ها رو می بلعیدم و خوابم کم کم زیر آفتاب نیمه جون پاییز می پرید.

معذب بودم.تا به حال این قدر با بابا تنها نشده بودم.من کم حرف.بابا کم حرف تر از من.حرفی نداشتیم به هم بزنیم.همون موقع هاش هم که تو خونه بودیم کلن با هم حرف نمی زدیم.نه من با مامان.نه مامان با من.نه بابا با من.نه بابا با مامان.نه من با علیرضا.نه مریم با من.نه من با مریم.شاید بیشتر حرفا رو مریم و مامان به هم می زدند.همین الانشم این جوریه.می میرم زنگ بزنم بهشون.هی به دیوار خیره میشم دنبال حرفم.اما هیچی پیدا نمی کنم که حداقل مدت مکالممون بشه ۵ دیقه که آخرشم نمیشه.بابا هر چند دیقه یه بار می پرسید خب خوبی؟دانشگاه چه طوره؟خوابگاه خوبه؟و من می گفتم آره همه چی خوبه!

بابا اصرار داشت برام چیزی بخره.کلن دستش به خریده همیشه.نمی دونم چنین آدمی چه طور دووم آورد اون همه بیکاری و بی پولی رو که هیچی نمی تونست برا ما بخره.سخته واسه مردی که همیشه دست پر می اومد خونه یهو تو دستاش هیچی نباشه.من هیچی دلم نمی خواست.کلن هیچ وقت هیچ چی دلم نمی خواد.هوس نمی کنم خیلی!بابا اصرار می کرد و من نمی خواستم به اون صورت تکیده و زود پیر شده هی بگم نه!دلم می سوخت براش.یعنی همیشه دلم می سوزه براش.همیشه بیشتر از این که دوستش داشته باشم حس ترحم و دلسوزی دارم نسبت بهش.ترحم نسبت به مردی که سنگینی بار تموم اشتباهاتش رو دوشمون سنگینی می کنه حتا الان...

بابا اصرار می کرد و من یهو چشمم افتاد به خرمالو های رسیده ی دست فروش کنار میدون.گفتم خرمالو.بابا تعجب کرد.می دونست من خیلی خرمالو دوست ندارم. خرمالو هیچ وقت میوه ی مورد علاقه ی من نبوده..الانشم نیست..گفتم خب هوس کردم یهو!بابا گفت آخ قربون دلت برم توت فرنگی من!بابا همیشه منو به اسم یه میوه صدا می کنه..بچه تر که بودم می گفت هلو!هلوی پوست کنده!حالا میگه توت فرنگی...برام ۲ کیلو خرمالو خرید.رسیده بودند و درشت.دست می زدی بهشون فرو می رفتند!برگشتیم دم خوابگاه.بابا رفت ترمینال.من اومدم بالا.خرمالو ها رو شستم و نشستم رو تختم.خرمالو رو از وسط وا کردم و خوردم.منتظر بودم دهنم جمع شه!نشد..بچه که بودم یه بار خرمالو خوردم.توی دهنم جمع شد..انگار که پرزای دهنم خشک شده باشه..واسه همین بدم اومد..این بار جمع نشد.چرا؟نمی دونم خب!

حالا آخر این خاطره چی میشه؟هیچی بابا برگشت شهرستان و من نشستم تموم اون خرمالوها رو خوردم تا گریه نکنم!حالا تو هی بگو که بابات اومده دیدنت و واسه ات خرمالو خریده!این کجاش گریه داره؟منم میگم نمی دونم.اصلن چرا این خاطره رو تعریف کردم؟بازم میگم نمی دونم!

نظرات 35 + ارسال نظر
alireza 12 شهریور 1389 ساعت 02:25 http://negaresh88.blogfa.com

salam omidevaram namaz va rozehaton morede gabol khodaye mehraboneman garar gerefte bashe.khoshhalam khahin kard nazaretono dar morede veblagam bedonam.moafagiyat va sarbolandiye shoma 2st aziz ro az khodaye khobam khahanam.

سوده 12 شهریور 1389 ساعت 02:32 http://cherknevic.blogsky.com/

خیلی قشنگ نوشتی .... .
ولی من میفهمم کجاش گریه داشت . یعنی درک میکنم .
امیدوارم همیشه شاد باشی.

دوست داشتنی نوشتی.خیلی دوست داشتنی

فریق 12 شهریور 1389 ساعت 04:13 http://owl-snowy.blogspot.com

چقـــدر خوب درک می‌کنم این مطلب رو
به خاطر سرگذشت مشابه... چیزای مشابه... اشتباهات مشابه...
و... چقدر زندگی مشابه آدم‌های مشابه تولید می‌کنه!!
----------------------------
یادی روزای سربازی افتادم که پدرم اومد دیدنم...

نارون 12 شهریور 1389 ساعت 04:42 http://waitformoment.blogsky.com

دوس داشتنی...خوب...آشنا...هر شکلی که نوشتی...مهم اینه که چیزی بود که بنویسی...شاید این خیلی مسخرس...اما داشتن خاطره میرزه حتی به بد نوشتن...که چه خالین ذهن بی خاطره ها و نوشتن از خالیها حتی با ادبیات عالی...
غم تو رو من حاضرم گریه کنم...اما داشته باشمش...

پروین 12 شهریور 1389 ساعت 06:20

عززززیززززم...........

faryad 12 شهریور 1389 ساعت 10:46 http://mojebigarar.blogfa.com/

روز قدس است نباید این فرصت را از دست داد باید از شلوغی خیابان ها استفاده و یک ضربه کاری دیگربه این نظام جهل و جنایت وارد نمود.

عاطفه 12 شهریور 1389 ساعت 11:07 http://hayatedustan.blogfa.com/

هرچی توکم حرفی تادلت بخوای من پرحرف و روده دراز !!

شاید هر کسی خاطرات اینچنینی داشته باشه...حالا نمیدونم این که شما نوشتی خاطره بود یا از اون دسته از داستانهای کوتاه تون در قالب یه خاطره ؟
در هر حال مثل همیشه زیبا بود

موفق باشید

نه عزیزم!خاطره بود!به شدت واقعی و تلخ!

شهریار 12 شهریور 1389 ساعت 12:41

مزه ی گس خرمالو در دهان
شیرینی وجود پدر
کام را گوارا خواهد کرد
ومن در حسرت او
روزهای رفته پدر را در صبح دوشنبه
جستجو می کنم!

بی تا 12 شهریور 1389 ساعت 12:56

چقد دوس داشتم...یاد خودم و پدرم افتادم...چه حس های مشترکی...

بهار(سلام تنهایی) 12 شهریور 1389 ساعت 13:26

من عاشق این ندونسته هام ...حس هایی که فقط مال خود آدمه ...خودمونم نمی دونیم چیه ...هر چی هست گسه ..مثل گسی خرمالوی پاییزی ..عاشق خرمالو هستم ..حتی بر روی شاخه های درخت ...

سیندرلا 12 شهریور 1389 ساعت 14:35

فقط یه دختر .فقط فقط فقط یه دختر میتونه بفهمه که وقتی آدم دلش واسه باباش بسوزه یعنی چه دردی.
روزی هزار بار به خودتو دلتو نفرین میکنی .میگی کاش ازش متنفر بودم ولی دلم نمیسوخت.
منم همون جای قصه گریم گرفت و میفهمم چرا

الهه 12 شهریور 1389 ساعت 15:01 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خاطراتمون گاهی سر وا میکنن و میخوان هرجور شده خودنمایی کنن...تویی که مینویسی خیلی راحت تر و بهتر میتونی از هجومشون جلوگیری کنی.خوبه که مینویسی..من خیلی از خاطراتمو له کردم.حذف کردم.قدرت نوشتنشونو ندارم...صمیمی نوشتی.غم ِ نوشته های اینجوری دل آدمو میلرزونه.حتی اگه قضیه خیلی هم غم انگیز نباشه...بغضت روی تخت و بعد از رفتن بابا...واقعن تو گلوم حسش میکنم ایرن...شاید چون تجربش کردم...یه غم ناشناخته برای دور شدن از مردی که خاطرات شیرینی که ازش دارم اینقدر دوره که یادم نمیاد..و الان هم از نظر منطقی نباید زیاد دلم براش بتپه ولی دوریش اشکمو درمیاره...تو دنیای تناقضها گیر کردیم...

مژگان 12 شهریور 1389 ساعت 16:28

کسى که یه مدت تو خوابگاه زندگى کرده باشه، اونم تو غربت تهرون، میفهمه چرا این خاطره ت قشنگ و گریه داره...

مهدی پژوم 12 شهریور 1389 ساعت 16:53

سلام دوست خوب...
هرچه که بود دلیل نقل این خاطره لطیف بود و ملموس.

مرضیه 12 شهریور 1389 ساعت 23:17

از خوندنش لذت بردم.

مسی ته تغاری 13 شهریور 1389 ساعت 00:50

دلت واسه بابات تنگ شده همین . به همین سادگی

شاید مسی!نمی دونم!

منیژه 13 شهریور 1389 ساعت 08:32 http://nasimayeman.persianblog.ir

چه حسِ مشترکی ایرن جان...تمام اونچه رو که نوشتی بود درک کردم...و اون بغض لعنتی که نمی دونی از چه جنسیه...دختر من عاشق نوشته هات و شخصیت ات هستم...
من از خواننده های خاموشتم...خوشحال میشم گاهی به منم سر بزنی.

مرسی عزیزم!تو لطف داری!

مریم عسگری 13 شهریور 1389 ساعت 09:39

کی زیاد حرف می زنه ؟
مگه دستم بهت نرسه؟
آشی برات بپزم! دیشب حرف تو بود! حرف تو و خیارشور! جات خالی! مامان چند شیشه کوچیک درست کرده خیلی خوشمزه است! دلم برات تنگ شده؟

منم دلم براتون تنگ شده!
من که نگفتم زیاد حرف می زنین.گفتم بیشتر حرفا رو تو و مامان می زدین!دروغ میگم؟من که سگ بودم اون موقع ها!یادت نیست!؟
دلم براتون تنگ شده!برای خیارشورا بیشتر ولی!:)

نسیم 13 شهریور 1389 ساعت 11:34 http://valoog.persianblog.ir

یاد خودم افتادم روزی که پدرم من را برد شهرستان و گذاشت تو یه خونه و پاشو گذاشت رو گاز و رفت. هنوز هم که هنوزه می گه اون روز نگات نکردم چون اونقدر مظلوم شده بودی که دلم طاقت نمی آورد و برمی گردوندمت

مریم عسگری 13 شهریور 1389 ساعت 12:36

این جوری نگو به خودت! من درک می کنم که چرا زیاد حرف نمی زدی. نه من مریم الان بودم و نه مامان مامان حالایی! پس تصور کن که چه قدر علی رضا تنهاست
راستی از ایمیل ها خیلی ممنونم ! داستانت کو؟!

خواهش می کنم!داستان فعلن ننوشتم!نصفه مونن همشون!خیلی تنبلم من!از یه نویسنده ی اراکی چه انتظاری داری تو؟:)

niloofar 13 شهریور 1389 ساعت 14:53

سلام ایرن ، من همیشه میخونم وبلاگتو ولی چیزی نمینویسم ، نوشته هات رو خیلی دوست دارم ولی اینبار به دلیلی برات نوشتم ، یه سوال دارم , از توی لینک دوستات وبلاگ روزنوشت های من ، پری و تقی خله رو پیدا کردم . جریانش چیه ایرن؟ نوشته هاش آتیشم زد ، میخوام بدونم واقعا این بچه ها؟؟؟ چطور پس؟ چطور اینقدر عمیق مینوسه محسن ؟ من الان پر از سوالم ، میشه جوابمو بدی؟

جوابتو تو ایمیل دادم بهت عزیزم!:)

حمید 13 شهریور 1389 ساعت 16:15 http://abrechandzelee.blogsky.com/

گاهی پریشان گفتن بیشتر میچسبه...گاهی مثل همین حالا...
دقت کردی که چقدر از خودمون کم میگیم...باید بیشتر از این پستها بنویسیم...باید یه جا بگیم که چی گذشته تا شدیم این بغض...چی گذشته تا شدیم این حجم درد...

شاید اینجوری کمتر کسی برات بنویسیه که ؛چرا انقدر غمگینی ایرن؟؛...

واقعن همینه!انکار گذشته و تلخی خاطرات فایده ای نداره.شاید با گفتنش و هم دردی بقیه کمی التیام پیدا کنه!

حمید 13 شهریور 1389 ساعت 16:20 http://abrechandzelee.blogsky.com/

میشه یه چیزی بپرسم!؟...
الان دقیقا چه حسی داری که با ما همسایه شدی!؟ یعنی میخوام دقیقا بدونم که چقدر داری به خودت افتخار میکنی!؟...
البته انتظار استقبال بیشتری داشتیم و با کرگدن و هیشکی سه تایی دم در بلاگ اسکای وایساده بودیم که قربونی رو بیاری ولی چون دیدیم کسی نیاورد خودمون اومدیم تو!...ولی عیبی نداره! حالا دیگه خودت رو انقدر سرزنش نکن! این خطای نابخشودنیت رو هم میذاریم به حساب اینکه روزه ای و توان کشیدن پای بعبعی مذکور رو تا دم در نداشتی!...به قول یه ضرب المثل لهستانی ؛آدمیزاد جایز الخطاس؛ بالاخره!...

حمید 13 شهریور 1389 ساعت 16:23 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ولی از شوخی گذشته جدا این برام جالبه...اینکه همه این اتفاقات داره تو دنیای مجازی میفته ولی از امروز که اومدم بلاگ اسکای حس نزدیکی بیشتری با تو و بقیه بلاگ اسکایی ها دارم!...
خلاصه که از این به بعد تا چند وقت باید پاسخگوی ما تازه به بلاگ اسکای رسیده ها باشی و چم و خم اینجارو بهمون یاد بدی!

دل منم می خواست بیشتر از این خوشامد بگم.منتها مریض بودم و رفتم دکتر!بعدشم یه ضرب خوابیدم تا الان!
معلومه که باعث افتخار منه شما همسایه ام باشید!حالا قربونی چی می خوای؟یکی از خانومای انجمن رو برات قربونی کنم خوشحال میشی؟قربونی کنم یا خودت قربونی می کنی؟

مجتبی پژوم 13 شهریور 1389 ساعت 20:42

ایرن ایرن چه خوبه...حالام تنگ غروبه...چیزی به شب نمونده...به سوز و تب نمونده...به جستن و واجستن...تو حوض نقره جستن....

جیرجیرک 13 شهریور 1389 ساعت 23:12

کلا خرمالو هام دیگه گس نیستن !
اونجوری بهتر بود
انگار الان خرمالو هم تقلبیه !

حمید 14 شهریور 1389 ساعت 11:00 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ببین من که میدونم تو فقط تعارف الکی میکنی و عمرا اجازه بدی دست من به یکی از اعضای انجمن برسه ولی به هر حال همینکه تعارف میکنی هم خوبه!...به قول یه ضرب المثل لهستانی دیگه ؛وصف العیش نصف العیش!؛...

حالا چرا این قدر گیر دادی به لهستانیا!
تازه من خیلی به تو لطف می کنم دارم از خانومای انجمن پیش کشی می فرستم برات...شما که تا حالا تو زمین چمن بازی نکردی و همش تو زمین خاکی بوده این خانومای انجمن زیادی برات سنگینه ولی خب من کشته و مرده ی رفاقتم دیگه!

حمید 14 شهریور 1389 ساعت 11:20 http://abrechandzelee.blogsky.com/

چه الکی دستی دستی آتو دادم بهتا!...
حالا ما یه تواضعی کردیم گفتیم تا حالا تو زمین چمن بازی نکردیم تو باید دست بگیری و همش بزنی تو سرمون!؟...اون کامنت فقط و فقط جهت ؛ننه من غریبم بازی؛ بود ولاغیر! یه کاری نکن حجب و حیا رو بذارم کنار در ملا عام از خاطرات نیوکمپ بازی کردنم بگم!...
نشنیدی میگن ؛کجایند مردان بی ادعا!؟؛...خب امثال منو میگن دیگه!

بمیری حمید!مردم از خنده.بیا یه لطفی کن به من!هیچ وقت این کامنتاتو از من نگیر!تو نمی دونی خوندن کامنتای تو چه حالی میده!حس خوبیه!حالمو خوب می کنه!مرسی!واقعن مرسی که وقت میذاری و حال آدمو بهتر می کنی آقای فوتبالیست!:)
حالا شماره چند می پوشی میری تو زمین؟

حمید 14 شهریور 1389 ساعت 11:50 http://abrechandzelee.blogsky.com/

واللا من که از خدامه! (فوتبال رو نمیگما! کامنت گذاشتن رو میگم!)...ولی گاهی یهو فشار کاری آنچنان زیاد میشه که جدا دهن آدم آزرده میشه! اگه میخوای همینطوری بصورت همیشه در صحنه در بلاگستان حضور داشته باشم سر نمازات دعا کن سایبرتک به خاک سیاه بشینه و سال به سال یه دانشجو هم نداشته باشه تا وقتمون گرفته بشه! (البته این نظریه یه بدی داری که اونموقع احتمالا سایبرتک هم جمع میشه! خلاصه خودت موقع دعا کردن حواست باشه دیگه!)...

ما اگه دعامون درگیر داشت حمید جان که الان این جا نبودیم!ای بابا!
ولی می تونم زیرآبتو بزنم!اخراج شی!تو این همه سال کار کردن هر چی یاد نگرفته باشم از این کارمندا زیرآب زدنو خوب یاد گرفتم!

حمید 14 شهریور 1389 ساعت 12:10 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ضمنا سوالت درباره شماره پیرهن کاملا بیجا بود!یه مرد واقعی جز با شماره 1 به زمین نمیره!...
البته این برای مردای قدیم بود جوانهای امروزی با شماره های دو لاتین و حتی پنج لاتین هم میرن تو زمین!...زمون ما کی اینجوری بود!؟ فوتبال حرمت داشت! بازیکن میخواست بره تو زمین اول خاک زمین رو میبوسید! 90 دقیقه یه نفس بدون دوپینگ به عشق سکوها میدوید!...ای بابا!...دست رو دلم نذار!...

تو فوق العاده ای حمید!:)

سمیرا 15 شهریور 1389 ساعت 08:45 http://nahavand.persianblog.ir

با بغض خوندم تک تک کلماتت رو ...و هی یاد خاطره روزهایی افتادم که بابا میومد در خوابگاه..دانشگاه توی حیاط دانشکده و حتی توی بوفه و سلف با هم نشستیم و چای خوردیم...هنوزم عاشقشم...خدا نگهش داره و نگهشون داره همه باباها رو

محبوب 15 شهریور 1389 ساعت 09:33

ایرن جونم ... الان بعد از چند روز وقت کردم بیام و وبلاگ بخونم و با وبلاگ تو شروع کردم ... و الان اشک تو چشمام جمعشده ... چقدر ملموس بود .. یه جوری بود

الهه 15 شهریور 1389 ساعت 12:53 http://elaheBh.blogfa.com

واسه اولین بار کسی و دیدم که حسش به باباش شبیه حس منه.. شاید منم اگه از ۱۶آذر تا فردوسی رو با بابام راه برم فقط بتونم از مضع دانشگا باهاش حرف بزنم و حتی شاید نخوام که واسم خرمالو بخره
سالهاس دارم از این حس لعنتی رنج می برم.. از اون حسایی که هیچ اسمی نداره

می فهمم الهه جان!خوب می فهم این حسی رو که اسم نداره و گس تر از تموم خرمالوهای دنیاست!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد