بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

وسوسه های زمین!


همیشه مرداد که می آید یاد حفاری های تابستانیمان می افتم با بچه های دانشکده و زندگی در یک کاروانسرای قدیمی میان آجرهای خشتی و زیر آسمان پر ستاره کویر...این ترانشه ای است که من و مرضیه با بیل و کلنگ و بیلچه افتادیم به جانش تا میان آن همه خاک فشرده و لایه های باستانی روی هم که قطر بعضیشان به چند سانتی متر هم نمی رسید اما درون خودش شهری بود کوچک و یا روستایی بود بزرگ و پیشرفته، نشانی از آدم هایی که سالیان دور این جا می زیسته اند پیدا کنیم..آدم هایی شاید شبیه به خود ما با آرزوهایی مثل ما..مردانی که در انتظار کشف افق های دوردست، زندگیشان را سپری کردند بی این که هیچ وقت موفق به رفتن شوند شاید درست مثل خود ما.....

ما در هوای گرم بیابان های قزوین نوک تیز کلنگ را با نرمی فشرده ی خاک آشنا می کردیم و باد با روسری های روشن ما بازی می کرد...عرق ریزان با دست های کوچکمان خاک ها را کنار می زدیم به دنبال تکه ای استخوان، قطعه ای سفال خوش رنگ قرمز یا نخودی و یا گوشه ای از یک دیوار و یا شاید باقی مانده ی اجاقی گلی که زمانی گرما بخش خانواده ای بوده میان آن همه تاریکی..

فکر که می کنم می بینم وقتی بیل به دست آماده ی کشف حرف های ناگفته ی زمین می شدم و باد با ادامه ی روسریم بازی می کرد و گوش هایم در سکوت شنیدنی بیابان صدای الک کردن خاک را با دستان مرضیه می شنید بهترین لحظات زندگیم را سپری می کردم.

کار بیهوده ای است شاید کشف زندگی کهن و پوسیده ی آدم ها و سیر در گذشته ای که قرار نیست قطعه ای باشد برای تکمیل پازل زندگیت ولی حرف زدن با روح نهفته ی اشیا و دیوارهای مخروبه که زمانی دست زمخت و بزرگ انسان نخستین لمسشان می کرده لذتی در خود دارد که یک تنه می تواند مرا سیراب کند....

سکوت بیابان کجا و همهمه ی این شهر دلگیر که لحظه ای آرام نمی گیرد کجا.این کجا که فضای کارت محدود شود به یک میز اداری قهوه ای بد رنگ میان 4 دیوار و آن کجا که محل کارت باشد بیابانی گسترده، با آسمانی آبی و پر از ابرهای سپید و آفتابی زرد و درخشان..با شب های پر ستاره و خنک و زمین که بی دریغ در آغوشت می گیرد...


نظرات 16 + ارسال نظر
مامانگار 17 مرداد 1389 ساعت 09:13

...چه عجب ایرن...که ما یه پست تخصصی ...یه پست متفاوت و زیرخاکی ازت خوندیم...خیلی خوب بود حقیقتا.....

مرسی!ولی حقیقتا نوشتن از حرفه ای که به اجبار دست ازش کشیدم برام خیلی سخته!برای همین کم می نویسم از جادوی باستان شناسی!

مامانگار 17 مرداد 1389 ساعت 09:29

...یادمه سالهای دانشجوییم...تو خوابگاه تهران...بروبچه های باستان شناسی رو که میدیدم...حس خوشایندی داشتم بهشون...ازاینکه رشته شون و کاراشون متفاوته با بقیه...همه دنبال کشف اینده بودن و اونا کشف گذشته !...همیشه یه جوری سر صحبت رو باهاشون باز میکردم تا باهاشون حرف بزنم و از حفاری ها و کشف هاشون بدونم...عین همین که نوشتی...

مریم عسگری 17 مرداد 1389 ساعت 11:06

همیشه نباید فایده نگر بود. این که به چه درد می خوره یا فایده اش چیه. همین که روح آدم رو آروم کنه خیلی کار بزرگیه. از خیلی ها شنیدم که باستان شناسی و ادبیات و تاریخ و ... به دردنخورند اما همین چیزها هستند که زندگی روانی انسان رو می سازند
عزیزم دلم برات تنگ شده. نوشتت خیلی خوب بود
من عاشق بیابونم

بیابون بکرترین جای ممکنه!
چه فایده ای بالاتر از لذت و آرامش روح در به درت!
منم دلم خیلی تنگ شده!برای همتون!

مون 17 مرداد 1389 ساعت 11:53

چه جالب . خیلی حس خوبیه.

مریم ترین 17 مرداد 1389 ساعت 14:00

سلام...چه فرقی می کنه بیابون...یا جنگل...همین که از این شهر های لعنتی دور باشیم...عالیه...مخصوصا با اون وصفی که تو کردی...دلم خواست واقعا برم...دور دور شم...دیگه هم بر نگردم...

نگار 18 مرداد 1389 ساعت 13:19

چطوری ؟ ... چند شب پیش خوابتون رو دیدم. دلم می خواد ببینمتون

هر چی هستم مسلمن خوب نیستم نگار!
چرا نمیای تهران؟ما هم دلمون برات تنگ شده!

مهدی پژوم 18 مرداد 1389 ساعت 14:27

سلام دوست...
روزگاری تمام لذت و شوق و شور زندگی ام دانستن همین دفینه های پیشینیانم بود که می اندیشیدم با دانستن اش و دانستن شان راه به جایی خواهم برد.
حالا اما دیگر ناخواسته هم گوشم بدهکار هیچ آموزه ای از آن ها نیست.
یادگار های خوبی نبودند که برای مان گذاشتند. کاش یکسره بر باد فنا رود هر چه مانده است و ما بتوانیم بر پاهای خود بایستسم نه بر شانه های لرزان و بی مایه پیشینیان...

همه ی این ها را می دونم مهدی و بهشون هم سخت پایبندم و معتقد...ولی لذتی که در حفاری هست رو تا به حال در هیچ کار دیگه ای پیدا نکردم! با این که می دونم این کار عبث هست و بیهوده ولی چه فایده ای بهتر از لذت و این که این روح سرگردانت بالاخره آروم بشه!

مرضیه(سیندرلا) 18 مرداد 1389 ساعت 17:53

هیجان انگیز ترین کار دنیا کشف کردنه.کشف جواب معادله پیچیده ریاضی. کشف یک آدم جدید .کشف یه حس که در خودت سراغ نداشتی .کشف یه سکه یه قطعه سفال خوش رنگ از زیر یه عالم خاک که برات از یه عالمه سال پیش قصه میگه.
راستی ایرن میگن شبای کویر قشنگه .میگن کافر ها تو شب کویر به خدا ایمان میارن.راسته؟

والا اون قدر بیابون و ستاره هاش زیبا بود که من به کل خدا رو از یاد بردم و محو زیبایی های آسمون شدم!

مرضیهـسیندرلا) 18 مرداد 1389 ساعت 18:31

اینم ایمیل جدیدم .لطفا عکسای دیشب و بفرست برام مخصوصا اون عکس دسته جمعی و اونی که با تو و محسنت گرفتم

چشم عزیزم...تا آخر شب برات ایمیل می کنم!

شراره 18 مرداد 1389 ساعت 20:31

سلام خانمی ...منم خیلی خوشحال شدم دیدمت همون جوری بودی که فکر می کردم ...آروم و با وقار مثل یه جواهر

فلورا 18 مرداد 1389 ساعت 23:26

دل منم واست تنگ شده ...ایرن نادیده ی من.
-----------------------------------
نبودم.نیستم.هیچ وقت.
----------------------------------
می خونمت همیشه. اما یهویی.
----------------------------------
ایرن مطلب از پس گرفتن جنس فروخته شده معذوریم رو دوس داشتم...

نمی دونی اول صبحی با کامنتت چه قدر خوش حالم کردی!

مجتبی پژوم 19 مرداد 1389 ساعت 00:02

چه جالب.این دفعه ببینمت یه دنیا سوال دارم ازت درباره ی رشته ات...اگه میشه بیشتر از خاطرات اون وقتات بنویس

هیشکی! 19 مرداد 1389 ساعت 09:35 http://http://hishkiiii.persianblog.ir/

سلام.زمین برای من همیشه تداعی کننده ی رازهای نهفتس. و تو که حالا این قدر عاشقانه راجع به رشتت میگی معلومه به این راز و رمزا خیلی علاقه داری.

دارم به این فکر میکنم که چه لذتی داره تو بیابون... تو اعماق زمین ...کندن و کندن....وای اون سکوتش...
بازم بگو از حال و هوای اونجا... از چیزایی که تو دیدی و شاید هیچ وقت فرصت نشه ما ببینیم.

زکریا 19 مرداد 1389 ساعت 10:17 http://www.diazpaam10.blogspot.com

ایرن تو باستان شناسی خوندی ؟ چه جالب ! پس یه جورایی شبیه به همه رشته هامون
منم بعضی وقت ها که سر سایت می رفتیم به این فکر می کردم که یه روزگاری یه عده آدم مثه ما این جا زندگی می کردن . عاشق میشدن . به آینده فکر می کردن و احتمالا نگران قضاوتی که تاریخ دربارشون می کنه . همیشه غمگین بودم وقتی به سایت های باستانی می رفتیم

غمش ولی لذت داره!

سمیرا 20 مرداد 1389 ساعت 01:35 http://biyataberavim.persianblog.ir

ایرن.....تو و آرزوی زیر خاکی من!....باورم نمیشه ... باستان شناسی خوندی و صداش رو در نمیاوردی

چی می گفتم خوب؟حرف زدن از باستان شناسی حال منو به طرز فوق العاده ای هم بد می کنه و هم خوب!دور موندن ازش برام خیلی سخته خیلی!

خورشید 24 مرداد 1389 ساعت 13:59 http://khurshid.blogsky.com

ای کاش ...

ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها

( در جعبه های خاک)

یک روز می توانست

همراه خویش ببرد

هر کجا که خواست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد