زری توی بغل محبوب گریه می کرد.محبوب پشت به من ایستاده بود و شانه هایش تکان می خورد...سرم را می خواستم بیاندازم پایین و انگشتانم را مشغول بازی با گل های خشک و پژمرده ی قالی کنم که قطره ی اول چکید روی دستم.رفتن و خداحافظی گریه دارد دیگر..حتی برای ایرنی که همه از های های گریه اش تعجب کرده بودند که نمی آید گریه حتما به صورت بی روح و سنگی ام هم رفتن و خداحافظی گریه دارد...آن هم رفتن زری که با جادوی کلماتش دستان تنبل من را وادار به نوشتن کرد.. که اگر تشویق های مدام او و تعریف های دل خوشانه اش نبود لذت شیرین نوشتن این گونه در من جان نمی گرفت!برای کسی که هر روز توی چت می پرسید خوبی و من بی رحمانه می گفتم نه تا یک روز دیگر او را هم به گند بکشم..
حس تلخی است که وجودت چند تکه شود..یک تکه اش لبخند بزند، خوشحال برای رفتن دوستت از این برهوت بی فرجام که انتهایش گردابی سیاه است و بی انتها، یک تکه ی دیگر وجودت اشک بریزد آرام برای ندیدن دوستت برای چند ماه، چند سال و یا شاید هم برای همیشه..و تکه ی دیگر وجودت ضجه بزند از ماندن خودت در میانه ی این کارزار که خودش را بکوبد به در و دیوار درونت از تحمل این به اصطلاح زندگی در این هوای گندیده ی طاعونی..که زندگی هم چون وزنه ای چند تنی خودش را بیاندازد روی خرخره ات و هر روز کارش جویدن باشد و تو مجبور باشی که دم نزنی...
و آخرین تکه ی روحم گریه می کرد برای روزی که خیلی هم دور نیست به نظرم..روزی که وقت رفتن من باشد، برای چند ماه؟ چند سال؟ نه!برای همیشه!
برای منم تماشای گریه های دختری که توی سرداب باهاش آشنا شدم عجیب بود و دردناک... خیلی دردناک... تصویر تو وقتی نشسته بودی روی دسته صندلی و سیگار و اشک رو با هم قاطی می کردی هرگز از یادم نمی ره....
گریه برای رفتن، گریه برای ماندن...
انگار برای هر چیزی باید گریست...
آرامش کجاست؟؟؟
سلام . پیشتون نبودم ولی تمام مدت حستون کردم . و این بغض سنگین با همه لحظه ها با من هم هست !
حالا انقدر راجع بهش بنویسید تا دلمون رو خون کنید
مجبوریم دم نزنیم ... مجبوریم دم نزنیم ...مجبوریم دم نزنیم...مجبوریم دم نزنیم...
خوش به حالش که رفت... سفرش به سلامت.
قربونت برم ایرن که گریه کردنت آدمو آتیش می زنه ...
کاش اینجا جای زندگی بود و رسیدن به آرزوها ... کاش هیچ کس برای هجرت چمدون نمی بست ... سخته ... قربونت برم که تکه تکه شده بودی اون لحظه و با گریه هات همه رو تکه تکه کردی ... یهجوری گریه می کنی تو لامصب !
ببخشید که حال همتون بد شد با گریه های من!
می دونی من هیچ وقت رو به آینه گریه نمی کنم!چون خودم با دیدن گریه ی خودم دوباره بیشتر گریه می کنم!
کم کم دارم مطمئن میشم که رفتنت نزدیکه بچچه ...
شاید سال دیگه این موقع ... شایدم کمی زودتر یا کمی دیرتر ...
در هر حال مهم اینه که تو ام از سلالهء پرنده هایی و قفس ایران و تهران واست زیادی تنگه ...
از همین حالا دارم به تقی و نقی و پری و محسن و سمیه فک میکنم ...
من خیلی حالم خوبه امروز تو هم با این کامنتت آتیش بزن به دل لامصب من!
دیروز وقت رفتن زری یه آن دیدم پاهام شل شدن..به خودم گفتم لامصب نه!پاهات نباید شل بشن...باید محکم بری...شک نکنی به رفتن!فکر نکنی به آدمایی که جا میذاری پشت سرت!ولی سخته محسن سخته!من چه جوری از تقی و نقی و پری و آقای اسدی و آقای کمالی و محسن و سمیه و اون پروانه های رنگی بگذرم؟!
از تو و مریم و خیلی های دیگه که واقعن وجودتون تو این برهوت نعمته!
ابی الدنگ دیشب یه اس ام داد گمونم ویروس بود چون گوشی م ترکید !
آدرس ایمیلتو برام کامنت بذار ...
شاید امروز فرصت کردم برات بفرستم اونا رو !
دستم خسته شد ایرن !
محموله ها رسید ؟!
وای!چه قدر زیادند!مرسی محسن!خیلی باحالند!
تازه این یه بخشیشه !
بقیه رم به مرور واست میفرستم ...
مرسی!واقعا لطف کردی!
1.دیروز به سیا می گفتم خاک تو سرمون چقد بد بار اومدیم من دیروز داداشمو بدرقه کردم 4 روز بره تهران و برگرده کم مونده بود وقت رفتن گریه کنم از بس عاطفی و احمقانه بار اومدیم
2. دیشب سیا گفت عصرا من بیکارم می تونی روی کمکم حساب کنی اگه کمکی از دستم بر میاد سر قضیه ای که من می دونم و خودش گفتم ممنون از ماشین که پیاده شد بغض کرده بودم از اینکه چقد لازم داریم بعضی حرفا رو وقتی حتا می دونی از دست طرف کاری ساخته نیس و خودشم می دونه
دوس دارم بگم چقد خوبه که از رفتن کسی گریه کنی چقد بده که از رفتن کسی گریه کنی
زندگی چرا اینجوریه
یه بار هم خودت کامنت گذاشته بودی که اگه کاری از دست ما بربیاد بگو یادم رفت بگم ممنون خیلی ممنون
ضمنا اون دوستت که هم اتاقی ت بوده و ازش خبرتو گرفتم وباگ داره (بازی آخر)
آره همین حرف زدنه..همین گفتن حرفایی که می دونی طرفت همشو حفظه ولی باز میگی...واسه همین حرفا بود که بر رفتن زری گریه کردم!یه همچین آدمی بود زری!شنونده ی حرفای تکراری من!
بهاره رو میگی پس!اون هم اتاقیم نبود!اون دوست هم اتاقیام بود...به خاطر اونا می اومد اتاق ما...منم باهاش آشنا شدم!
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زیر جهان زود برفت
وآسوده کسی که خود نیامد به جهان
خیلی وقتا به این فکر می کنم هر روز که می گذره تعداد دوستایی که ازمون دور می شن بیشتر می شه... احتمالن چند سال بعد دیگه هیچ دوستی تو ایران نخواهیم داشت...
و ما بی تو دوره می کنیم...
شب را و روز را...
و هنوز را...
وااااااای چقد دلگیر!!!!!!
ولی اا یه طرف خوش به حالش که رفت...امیدوارم اونجا زندگیش بهتر از زندگیش تو ایران باشه!!!!
من شما رو لینک کردم.حس کردم حال و هواتون بهم نزدیکه..زین پس میخونمتون
ایران
حیف
نه ماه فسون نه مهر جادو کرد . نفرین به سفر ...
شمارفقا دل ما رو خون کردید !
خدا به همراش