جای قشنگی نیست قلعه ی الموت.چیز خاصی ندارد یعنی...آوار سنگی به جای مانده از آدم هایی که چند صد سال قبل از ما زندگی می کردند، دیگر برایم جذابیت ندارد.یعنی قبل تر ها داشت، اما الان هر چه نگاه می کردم به باقی مانده ی زندگی سال ها پیش و تصور این که یک عده آدم مثل ما شاید روی این پله های سنگی قدم گذاشته اند، هیچ حسی را در من بر نمی انگیخت.
تنها وقتی که رو به منظره ی عظیم رو به رویم نشستم و باد صورتم را می نواخت و من به جاده و آدم ها و ماشین هایی که اندازه ی مورچه شده بودند نگاه می کردم حس خوبی داشتم.حس دوری از همه چیز، سکوت و صدای باد....اما حتی نمی توانم اسم این حس خوب را بگذارم لذت..لذت که می گویم یعنی این که با دیدن چیزی و یا انجام کاری به وجد بیایی، یعنی یک جایی درون دلت تکان تکان بخورد، یعنی مورمورت شود و روزنه های پوستت برجسته شود...یعنی جرقه ی خوشحالی درون چشمانت دیده شود...یعنی حال، حال خودت نباشد...دل من همچین لذتی می خواهد، یک لذت ناب و خالص که لبریزت کند...آن قدر که حتی تا سال ها بعد هم با یادآوریش یک جایی ته دلت لبخند بزند...
خداوند الموت
چه ابهتی دارد این نام!
چه ابهتی؟!
منم دلم یه لذت عمیق میخواد از همینایی که شما گفتی.چرا دیگه نیست؟
نمی دونم!فکر کنم هست ولی ما نمی بینیم!فکر کنم عمق لذت بردن از یه چیز بر می گرده به خودمون!حرف خیلی تکراری و کلیشیه ولی فکر کنم اگه دیگه لذت نمی برم مشکل از درونمه....
یک ماه دچار افسردگی شدم نمیدونم
یه ماه یه خط کتاب نخوندم
دوست ندارم فیلم نگاه کنم
نمی دونم چم شده؟
از مردم بدم میاد
دنبال هیچ می گردم
خوش به حالت که ایران را گشتی
هرچند که ایران هم برای من دیگر مفهومی ندارد
منم با تو موافقم
دیدن تخت جمشید و الموت و ... یعنی دیدن رنج بدبختی نیاکان
نیاکانی که به ما خیانت کردند و ما را بدبخت کردند
امیدوارم این کامنت شان وبت را پایین نیاره
فکر نکن الان دارم شوخی می کنم یا لبخند می زنم
حالم خوش نیست
نیازبه تغییر دارم...
نه عزیزم!برای چی؟کامنتای تو خوبند!منم دوستشون دارم!حالا چرا حالت بده تو؟چرا ما این جوری هستیم خانوادگی؟تغییر که نزدیکته عزیزم..همون کامنت دیشبت رو میگم..برو بهش بگو..درست میشه حتما...اگه بشه میشه یه تغییر بزرگ تو زندگیت....علی رضا از همین الان جلوی افسردگی رو بگیر..قطعش کن...نذار این احساس تو وجودت ریشه کنه....وگرنه به سن من که برسی میشی یه آدم تلخ که حتی خودش هم نمی تونه خودشو تحمل کنه!
تور لیدر که اینجوری بگه دیگه هیچچی دیگه !
به بچه ها خوش گذشت مطمئن باش!به مریم تو هم خوش گذشت!تور لیدر و من؟نه بابا!تور لیدر که همش سرشو نمی کنه پشت پرده و ماتم نمی گیره!
سلام...راستش منم از اینکه اونجا رفتیم خیلی راضی نبودم...و اینکه چیزی هم ندیدم...اما بودن با تو و بچه ها لذت بخش بود...حیف که محسن نبود...
با من هم لذت بخش بود؟بعید می دونم!ولی خوش حالم که به تو و بچه ها خوش گذشته!
توصیف کردنتو خیلی دوست دارم ایرن.
مرسی طلیعه جان!
...تلاشت قابل تقدیره...اینکه نمیذاری مغلوب بشی...اینکه دنبال فرار از چنگال خبیثش هستی...معلومه کاملا...سفر میری..می نویسی...عکاسی میکنی...زبان یادمیگیری...مطالعه...وبخصوص اینکه به بقیه توصیه میکنی جلوی افسردگی بایستند...همه اینا نشون میده نمیخوای اسیرش بشی...واین معنی زندگیه..
مرسی مامانگار عزیز!
تلاش می کنم که دیوانه نشم..که غول افسردگی منو از پا درنیاره...می ترسم از دیوانگی، از قرص خوردن می ترسم..از این که دیگه اختیارم دست خودم نباشه...استقلالمو می خوام...تلاش های مذبوحانه ی من برای همینه!
صفایی نداشت این سفر.جز باشما بودن...فکر میکردم وقتی برگردی اینجا مینویسی کنار پنجره ماشین به چی فکر میکردی که اینجور خیره بودی به جاده...
یه عاشق چی داره به معشوقش بگه ؟من فقط یه دل سیر جاده رو نگاه می کردم تا بتونم تاب بیارم این همه دل تنگی بعدش رو...حالا کو تا دوباره بزنیم به جاده؟!
سلام دوست...
خوب بود در کنار شما بودن و سفر کردن. این را از ته دل می گویم که دوست داشتم این همراهی را...
آره٬ واقعا خوب نبود قلعه
ایشالله شمال و خوزستان!!!
میگم به این کارای ما که نمیگن مفت خوری!؟