کنار پنجره اتوبوس نشسته بودم که یک آن دیدمش، تقریبا شناختمش.حتی اسم و فامیلش هم یادم مانده بود.سرم را برگرداندم.حوصله ی سلام و علیک نداشتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان غرق در خوابم را بسته بودم که دستی از پشت شانه ام را لمس کرد.قبل از این که برگردم پیش خودم گفتم لعنتی شناخت منو!لبخند مصنوعی و گشادم را توی صورتم پهن کردم و برگشتم، مریم بود...هم کلاسی و رفیق چهار سال دبیرستان.او می خندید و آشکارا خوشحال بود از دیدن من و من فکر می کردم چرا دیدن من باید این قدر کسی را خوشحال کند.او تند تند سوال می کرد، یک ریز و پشت هم.8 سال زمان کمی نیست، حتما توی این 8 سال باید کلی اتفاق افتاده باشد.پس چرا هر چه من فکر می کنم می بینم فرق چندانی نکرده.می بینم جلوتر نرفتم فقط کمی توی مسیرم تلو تلو خوردم.کمی به چپ کمی به راست، کمی هم به عقب حتی!او از تمام 20 نفر بچه های کلاس خبر دارد.و من بی خبر از همه حتی از خودم!
مریم خوشحال از پیدا کردن تنها هم کلاسی ای که در این 8 سال خبری از او نبوده و من عبوس و ناراحت که چرا او پیدایم کرده.طبیعی نیست که یک نفر مثل من تا این حد فرار کند از آدم های قدیمی.از هم کلاسی های مدرسه و دانشگاه.از هم اتاقی های خوابگاه.طبیعی نیست که یک نفر مثل من تا این حد بخواهد فقط برای خودش باشد.با خودش باشد.طبیعی نیست که یک نفر تا این حد تنهاییش را دوست داشته باشد و ترجیحش دهد به هم صحبتی با دوستان قدیمی اش.
او از خاطرات مدرسه می گفت و شیطنت ها و شلوغی هایمان و من متعجب از این که چرا یادآوری تمام آن 4 سال هیچ حسی را در من زنده نمی کند.حتی گرفتن تلفن آیدا که فکر می کنم بهترین دوست زمان دبیرستانم بود(نمی دانم به کسی که فقط کنارت می نشسته و از روی دستت تقلب می کرده و سر زنگ تفریح با هم معلم ها را مسخره می کردید، می شود گفت دوست یا نه؟)هم حس چندانی در من بر نیانگیخت.
چرا باید با آدمی که پرونده اش را در ذهنم بسته ام در مورد گذشته ای که به شدت از آن بیزارم و گریزان حرف بزنم؟
چی بگم بچه!؟...غمگین شدم...ولی تو مهمی...و اون چیزی که خوشحالت می کنه...یا حداقل ناراحتت نمی کنه و راضی نگهت می داره رو باید انجام بدی عزیزم...خلاص.
مشکل این جاست مریم!چی منو راضی می کنه؟
اگه همه ی اینا غیر طبیعیه من هم آدم غیر طبیعی ای هستم پس...
من فک میکردم دیروز کللی خوشال شدی
نمیدونم
اتفاق خوبی بود که دیدن دوست قدیمیت...
فک کردم کلی باهم حرف زدین و لذت بردین...
نه راستش خوشحال نشدم!بهت نگفتم ولی من اول دیدمش منتها به روی خودم نیاوردم!بعد اون زد روی شونه ام!بعدش هم مجبور شدم نقش یه هم کلاسی خوب و دلتنگ رو بازی کنم!نمی تونستم بزنم تو حالش!
حالمان بد نیست...غم کم می خوریم
کم که نه!هر روز کم کم می خوریم...
یعنی تو هم غم بخوری دیگه باید دهن این زندگی رو گل گرفت!
منم از هر دوره ای می گذرم همه رو دیلیت می کنم. همون پل های پشت سر!
گاهی لازم است فقط نگاه کرد!
وقتی کاری رو برخلاف میل درونی مون انجام می دیم یعنی هنوز خریم...ایرن من! ببخش اما واقعا همینه... بعد از اینهمه ابتذال و ادامه این زندگی مزخرف کی می رسه وقتی که یه تیپا بزنیم دم کون هرچی که دوست نداریم و خلاص؟! دلم برای اون جونور وجودت و جونور وجودم می سوزه...
من خیلی وقتا بی مهابا تیپا می زنم!اما لبخند بی شیله پیله ی طرف مقابلم منو مهار کرد!نمی تونستم بعد ۸ سال بهش بگم حوصلتو ندارم!و هیچ کدوم از خاطراتت دیگه برای من نه جذابند و نه با اهمیت!
گاهی آدم وقتی این حرفا رو به زبون میاره، اطرافیانش تو یه جور ناامنی عاطفی میافتن. که نکنه وقتی با منه حسش مثل وقتیه که با اون دوستش بوده، یا شاید این لبخندی که ایرن میزنه واقعی نیس. شاید داره ته دلش بهم فحش میده و میگه چرا گورش رو گم نمیکنه...
ما آدمها همیشه حسهایی داریم که اگه به زبون بیاریم خیلیها میرنجن. من با زهرا موافق نیستم که میگه خریته اگه کاری رو برخلاف میل درونیمون انجام بدیم. من میگم اگه اینطور نباشه ما آدمها اصلا نمیتونیم باهم زندگی کنیم... نمیدونم... شایدم اصلا لازم نباشه باهم زندگی کنیم. شاید بهتر باشه هر کی یه گوشهای بشینه تا روز آخر...
اتفاقا وقتی داشتم اینا رو می نوشتم به همین چیزا فکر می کردم!به این که الان دور و بریهام چی فکر می کنند.ولی اونا منو می شناسند.می دونن که من اگه حوصله نداشته باشم بهشون زنگ نمی زنم و یا خونشون نمیرم و یا دعوتشون نمی کنم خونم.ولی وقتی حوصله شونو دارم یعنی دارم!نقش هم بازی نمی کنم!می پذیرمشون و واقعا هم حس خوبی دارم از مصاحبتشون.من اگه بخوام کسی رو خط بزنم راحت این کار رو می کنم!تعارف ندارم!و اگه کسی هست الان، یعنی هست.یعنی خط نخورده!یعنی می خوام باشه!
اگر مطمئنی که حرف زدن باهاش خوشحالت نمی کنه اصلا"زنگ نزن .راستش چی بگم!؟ گاهی اوقات آدم اینجوری میشه ولی سعی کن خیلی بهش بها ندی .خوبه که آدم از کوچکترین چیزها راضی و خوشحال بشه.
سلام... اول ممنون از تبریکت،
وقتی حرفای این پست رو خوندم، به این فکر کردم که کی در مورد من همچین فکری به نظرت خواهد رسید؟ چند روز؟ چند ماه ؟ یا در بهترین حالتش چند سال دیگه....
شاید هم من از طرف تو خط بخورم خانم سین جان!آینده رو نمیشه پیش بینی کرد!
جوابت به فریق تاج گردون بیشتر نظرمو جلب کرد تا خود پست. عجیبه برام یعنی همه چی باید همونی باشه که فقط تو می خوای؟ این که اون لحظه تو چی می خوای فقط مهمه؟ اگه همه این جوری فکر کنن که... این که مطرح کردی ایرن چیزی جدا از حریم شخصی و تنها بودنیه که حق آدماست و من به این حریم احترام می ذارم ولی واقعن خیلی راحت آدما رو خط می زنی؟!
طلیعه بهتر از اینه که بخوای جلوشون نقش بازی کنی و الکی تحویلشون بگیری!من رکم هم با خودم هم با طرف مقابلم!وقتی دیگه حرفی برای گفتن نداری با طرف مقابلت و یا این که بیشتر آزارت میده تا مایه ی آرامشت باشه آره به راحتی بهشون میگم!فرار نمی کنم!می ایستم و میگم که من دیگه نمی خوام طرف دیگه ی این رابطه باشم!همون طور که گاها پیش اومده من از طرف دوستام خط خوردم.من راحت آدما رو خط نمی زنم.من از اول اون قدر اقدام های پیش گیرانه انجام میدم و اون دوستان کمی دارم که خیلی کم به خط خوردن می رسه.ولی چرا از نظر شما خط زدن این قدر سخته!یعنی شما این کار رو نمی کنید!؟
چرا ایرن جان منم گاهی بعضی از آدما رو خط زدم از زندگیم ولی برام راحت نیست. البته بیشتر می شه گفت این اتفاق خواه ناخواه می افته منظورم اینه که برای خط زدن کسی تصمیم نمی گیرم. به تجربه ی من زمان خیلی چیزا رو کم رنگ و محو می کنه...
خوب این امر ناشی از تفاوت بین آدماست و شخصیتشون و ظرفیتشون و خیلی چیزای دیگه...یکی راحت خط می زنه یکی نه!یکی دیر خط می زنه یکی زود!یکی بعد خط زدن همه چی یادش میره یکی نه تا مدت ها با خاطره اش زندگی می کنه!
چون خودم چنین احساسی نداشتم و ندارم و همیشه دیدن آدم هایی که یه جایی از زندگی باهاشون بودم برام لذتبخشه ... نمی تونم هیچی بگم در مورد حسی که داشتی ... اما کاش زیاد تحویلش نمی گرفتی ... اگه حست واقعا این بوده ... نمیدونم هر کی یه جوری حال می کنه دیگه ... قرار نیست همه مثل هم باشن . قرار نیست همه از دیدن دوستای قدیمیشون خوشحال بشن ...
تو که از گذشتت خوشت نمیاد ... آینده هم که معلوم نیست ... پس تو چرا زنده اییی ؟؟
معلومه!به امید همون آینده ای که معلوم نیست!
یعنی هر کی تو گذشت ی تخمانتیکش زندگی کنه زنده محسوب میشه؟!
دیدن یه دوست قدیمی توی اتوبوس باید لذت بخش باشه...چرا نیست؟
نمی دونم!گفتم که طبیعی نیست!
سلام دوست...
خوب درک می کنم ...
راستش دقیقا مشابه این اتفاق برای من افتاد حدود دو سه ماه پیش. یک همکلاسی قدیمی را توی خیابان محل زندگیم دیدم. ... آسمان روی سرم خراب شد ! فکر کردم وای... لابد همسایه هستیم! !
من از خیلی چیزهای گذشته ام بیزارم...
خیلی خوب می فهمم
چون نه به فتانه زنگ زدم نه به مریم قنبریان و نه خیلیای دیگه
از گذشته بیزارم
آدمای گذشته اگر در حال ظهور کنند دیگه همون آدما نیستند من هم همون آدم قدیمی نیستم
پس چنین رابطه ای بی معناست
دقیقا همینه!
من با این "طبیعی نیست " ها موافق نیستم
منم با هیچکدوم از بچه هایی که شیش سال با هم هم اتاق بودیم ارتباط ندارم انقد جواب تلفناشونو ندادم که بی خیال شدن بچه های دبیرستان که دیگه اصلا حرفشونو نزن
مگه من چه ربطی دارم بة ادم 12 سال پیش
من با توجه به شرایط حاکم گفتم طبیعی نیست...یعنی از نظر اکثر دور و بری هامون طبیعی نیست!کامنت های هم اینو نشون میده!نگاه کن چه قدر همه تعجب کردند و یا خورده گرفتند، چون براشون طبیعی نیست!