- اما "تو" شخصیت لغزنده ای است.همه ی توهایی که می شناختم یک جوری گم شدند.آن ها یا جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا در آمدند.و حالا کجایند؟
(آدمکش کور-مارگارت اتوود)
- خالی که می شوی،دیگر نمی توانی بنویسی...انگار نوک انگشتانت هم پوک می شود و عاجز از دست گرفتن قلم...درونت را می کاوی...تمامی گوشه های ذهنت را زیر و رو می کنی اما هیچ...خالی خالی....نوشته هایت می شود پر از مکث.پر از سه نقطه های اضافی...شده ای مثل چند سال قبل..توی خوابگاه...پرده ی جلوی تختت را می کشیدی... شاملو گوش می دادی و هم زمان که او می خواند برایت تو تکه های محشرش را بر روی کاغذ می نوشتی....ساعت ها به همین منوال می گذشت تا پاسی از شب...بدون هیچ فکر و خیال اضافی....تهی...پوک...
- من چرا دلم تنگ نمی شود؟!
حرف منو بهتر از من می زنی...
آدمکش کور یکی از اون کتابهاییه که از خریدنش پشیمون شدم! گرون هم بود. گول اسمشو خوردم اما چیز خاصی نداشت. نه اینکه خیلی بد باشه ها، نه! اما اسمش غلط انداز بود. بعدش دیگه دلم نخواست از اتوود کتاب بخونم.
به نظر من برای اینکه بتونی بنویسی یه کم مطالعهات رو بیشتر کن، بدون اینکه سعی کنی بنویسی. رمانی که خیلی دوس داری و قبلا بهت الهام داده دوباره بخون. وقتی مطالعه کنی نوشتن خودش خودبهخود میاد سراغت
من ار خوندنش پشیمون نیستم!حرف برای گفتن داشت به نظرم!دو داستان سورئال و کلاسیک رو پا به پای هم پیش بردن و در یک جا به هم رسوند ایده ی خوبی بود ضمن این که قلم روانی هم داره مارگارت اتوود.
امیدوارم دوباره نوشتنت بیاد!!
...
و اگه اون متن طولانی رو با دفت میخوندی نوشته م که پیاده روی در اون مسیره که گفتی بلااشکال می باشد!! و تازه چون تمام ملت با جزئیات اون مسیرارو بلدن دیگه از توضیحات اضافی خودداری شد!
...
من که گفتم حوصله ی هیچ کاری رو ندارم!
من هم این روزا انگار نمی تونم بنویسم ..
خالی نیستم اما نمیتونم بنویسم