با زری چت می کنم، کلمات گرم و آمرانه اش به من جسارت می دهد که بنویسم.حرف می زنیم.از میان حرف هایمان سوژه هم چون کودکی ناخواسته متولد می شود و زری می گوید همین را بنویس، قول می دهم که حتما تا فردا! از طرف دیگر انگشتانم روی خاکستری کیبورد ضرب می گیرد و داستانم آغاز می شود...باید حواسم باشد میان حجم این نامه های اداری و ثبت نام های آموزشی و دستورات مدیرم سوژه حرام نشود!میان گرمای رخوت انگیز تیر ماه چشمانم را می بندم و خودم را می فرستم به کنج حمام کوچک با کاشی های سپید، همان جا که قرار است راوی غمگین من تمام زندگیش را مرور کند!
این روزها بیشتر خنثی هستم تا غمگین.نمی دانم شاید غم که زیاد شود و موج هایش کوبنده خنثی می شود.مثل یک عروسک کوکی صبح ها خودم را کوک می کنم و توی آینه ی هزار تکه ام رژ صورتی ام را می زنم و تمرین لبخند می کنم، انگشتانم را می کشم وسط ابروهایم دقیقا مرکز پیشانی و آن قدر فشار می دهم تا شاید عمق چین های اخمم از میان برود.
دیروز میان حجم کلمات فرانسه به تو فکر می کردم.حرفه ای شده ام دیگر، می توانم هم به سوال های معلممان به فرانسه پاسخ دهم و هم به تو فکر کنم، می توانم هم زمان هم فیلم ببینم و هم به آینده ای فکر کنم که به سرعت تبدیل به گذشته می شود.
دلم یک حساب بانکی پر و پیمان می خواهد که به پشتوانه اش کوله پشتی ام را بردارم و بزنم به جاده!گفته بودم که سفر بی بازگشت باید و جاده بی انتها؟!
برای نوشتن آرامش لازمه نه ناآرامی
البته میشه ناآرامیها را هم نوشت اما فقط به درد این میخوره که مثلا ده سال دیگه نگاه کنی و بگی اون روز این حال رو داشتم. اما نوشتن خوب، حال خوب میخواد، راحتی میخواد، آرامش میخواد، استقلال مادی میخواد، شادی میخواد...
اون حساب بانکی پر و پیمون رو خوب اومدی. حال میده ها...
البته گاه همین نا آرامی ها و تشویش ها باعث شکوفایی خلاقیت میشه...اما من هم نوشتن در آرامش رو ترجیح میدم!
از جاده گفتی ایرن
هوای جلسو مینا
و فیلم جاده فدریکو فلینی کردم!
سفر این روزا خیلی میچسبه . یه جای دور و خنک
کم پیدایی رعنای نعنا!دلم برات تنگ شده!
روز را و هنوز را ...
خوبی ایرن ؟
تو کی دیدی من خوب باشم آخه که این سوالو می پرسی:)
تو سالن راه آهن قبل سوار شدن به قطار اصفهون دیدم !!
راست میگی!فقط موقع سفره که میشه خوب بودن منو دید!
....
حسابت حسابی باشه که بزنی به جاده های هوایی ' از طیاره ای به طیاره ای، اونقد که هیچ جاده ی زمینی ای نتونه برت گردونه
امروز می خواستم یه چیزی بنویسم در باره ی اینکه آدم باید قدر روزای بد زندگیشو بدونه دستم به کیبورد نرفت الان خلاصه ش رو به ت ومی گم : ادم باید قدر روزای بد زندگیشو بدونه
بیتا رو دیدی یا نه؟
آره یه دل سیر!تو هفته ی دیگه می خوام بگم بیاد پیشم...یه شب تا صبح!از بیتا سیر نمیشم!جای تو هم ماچش کردم!
تا کی باید قدر روزای بد رو بدونیم؟من خسته شدم!
چرا صب به صب که میریم سروخت فتوبلاگت ما رو ضایع و کنف ( به کسر کاف و نون ) می کنی بچچه ؟!
تو هنوز واسه این عکس آخریه کامنت نذاشتی!هر وقت گذاشتی منم بعدی رو میذارم!
...یه کوله پر و پیمون از" محبت" بردار و بنداز تو جاده بی منتهای " عشق" ...اونوقت می بینی که...دردات خاموش ...لبات صورتی... لپات گلگون...لبخندت مداوم...و...خط اخمت محو میشه ...
اینا به حرف آسونه مامانگار جان!من می خوام پاهام با سوزندگی کف جاده یکی بشه!من جاده رو عینی می خوام، واقعی، ملموس!
ایرن مدتهاست که تو کلمه های تو یه غمی لونه کرده ...نذار کهنه شه که اون وقت بیرون کردنش کار حضرت فیل میشه
سمیرا جان این غم با من متولد شده!جزیی منه!اون نباشه منم نیستم!
سلام ایرن بانو...
نمی دانستم تا حالا که وبلاگ دارید. فکر می کردم که همان فتوبلاگ هست و بس.
خوشحال شدم و می خوانم تان از این به بعد...
باعث افتخار منه!
ایرن جونم ! الان که باهات حرف زدم بهت گفتم خوب باش ... الانم میگم : خوب باش عزیزم ...نذار این غم بهت غلبه کنه .. اگه آزارت میده چرا رهاش نمی کنی ... چرا بهش چسبیدی ؟ خودتم دوستش داری انگار ...
اوهوم!
درود نصرا...خان بر ایرن
آنطور که مشاهده گردید ایرن خاتون بر دوسیاق بیشتر داخل نباشند ُیا غمگینند و یا خنثی.خدای تعالی به ایشان وجوه خاصه ی دیگر عنایت فرماید انشاا...
انشاا....
آخ که حرف ته دلم رو زدی یه حساب بانکی پر و پیمان می خوام با یه کوله ..یه دوربین عکاسی بزنم به طبیعت ..به کویر ..به شن های گداخته ی بیابان خشک و سوزش پاهایم را حس کنم و بعد نهر آبی خنک خنک که پاچه هایم رو بالا بزنم و رو یه تخته سنگ بشینم و پاهام داغی زمین خشک و گرم رو به سردی آب بسپاره ....دلم سفر می خواد ..
یکی بهم گفت پول رو برای چی می خوای ؟؟گفتم برای خودم ..برای سفر ..برای کمک به کسی ..
بیا برای هم آرزو کنیم شاید بگیره اینجوری !!!
تو با این توصیفات محشرت حال خنثی منو بدتر کردی!
سلام عزیزم...فکر می کردم آپ های زیادی رو از دست دادم...اما نه!...تو خوب نیستی و نمی نویسی...و این خوب نیست...گاهی دل تنگی هامو تو نوشته هات می بینم و خوشحال می شم که یکی درد منو به این خوبی گفته...بنویس...بنویس...نوشتن از دل تنگی ها حداقل کار ممکنه...
چند وقت پیش یه جا خوندم یه وبلاگ نویس وقتی خیلی می نویسه یعنی حالش بده!وقتی هم که نمی نویسه و یا کم می نویسه باز هم حالش بده!نوشتن از دل تنگی هم تکرار مکرراته مریم جان!حال خودم رو داره به هم می زنه دیگه!
سلام
همه چی پول نیست
دل خوش هم لازمه
این شعارهای تکرای هیچ جایی تو زندگی من نداره!
اگه اون شکلی باشم که خودم تصو ر.میکنم چقد جمله ی پست قبل شکل منه.توهم غم مثل ادامس چسبیده به استین زندگیت باهاش خوش باش ...گاهی همین غمم میره وتنها میمونی...وما همچنا ن دوره میکنیم شب را وروز را وهنوز را.......