بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

و ما هم چنان دوره می کنیم....

با زری چت می کنم، کلمات گرم و آمرانه اش به من جسارت می دهد که بنویسم.حرف می زنیم.از میان حرف هایمان سوژه هم چون کودکی ناخواسته متولد می شود و زری می گوید همین را بنویس، قول می دهم که حتما تا فردا! از طرف دیگر انگشتانم روی خاکستری کیبورد ضرب می گیرد و داستانم آغاز می شود...باید حواسم باشد میان حجم این نامه های اداری و ثبت نام های آموزشی و دستورات مدیرم سوژه حرام نشود!میان گرمای رخوت انگیز تیر ماه چشمانم را می بندم و خودم را می فرستم به کنج حمام کوچک با کاشی های سپید، همان جا که قرار است راوی غمگین من تمام زندگیش را مرور کند!

این روزها بیشتر خنثی هستم تا غمگین.نمی دانم شاید غم که زیاد شود و موج هایش کوبنده خنثی می شود.مثل یک عروسک کوکی صبح ها خودم را کوک می کنم و توی آینه ی هزار تکه ام رژ صورتی ام را می زنم و تمرین لبخند می کنم، انگشتانم را می کشم وسط ابروهایم دقیقا مرکز پیشانی و آن قدر فشار می دهم تا شاید عمق چین های اخمم از میان برود.

دیروز میان حجم کلمات فرانسه به تو فکر می کردم.حرفه ای شده ام دیگر، می توانم هم به سوال های معلممان به فرانسه پاسخ دهم و هم به تو فکر کنم، می توانم هم زمان هم فیلم ببینم و هم به آینده ای فکر کنم که به سرعت تبدیل به گذشته می شود.

دلم یک حساب بانکی پر و پیمان می خواهد که به پشتوانه اش کوله پشتی ام را بردارم و بزنم به جاده!گفته بودم که سفر بی بازگشت باید و جاده بی انتها؟!


نظرات 17 + ارسال نظر

برای نوشتن آرامش لازمه نه ناآرامی
البته می‌شه ناآرامی‌ها را هم نوشت اما فقط به درد این می‌خوره که مثلا ده سال دیگه نگاه کنی و بگی اون روز این حال رو داشتم. اما نوشتن خوب، حال خوب می‌خواد، راحتی می‌خواد، آرامش می‌خواد، استقلال مادی می‌خواد، شادی می‌خواد...
اون حساب بانکی پر و پیمون رو خوب اومدی. حال می‌ده ها...

البته گاه همین نا آرامی ها و تشویش ها باعث شکوفایی خلاقیت میشه...اما من هم نوشتن در آرامش رو ترجیح میدم!

شهریار(م.ر) 14 تیر 1389 ساعت 16:08

از جاده گفتی ایرن

هوای جلسو مینا

و فیلم جاده فدریکو فلینی کردم!

رعنا 15 تیر 1389 ساعت 08:47

سفر این روزا خیلی میچسبه . یه جای دور و خنک

کم پیدایی رعنای نعنا!دلم برات تنگ شده!

کرگدن 15 تیر 1389 ساعت 10:12

روز را و هنوز را ...
خوبی ایرن ؟

تو کی دیدی من خوب باشم آخه که این سوالو می پرسی:)

کرگدن 15 تیر 1389 ساعت 10:44

تو سالن راه آهن قبل سوار شدن به قطار اصفهون دیدم !!

راست میگی!فقط موقع سفره که میشه خوب بودن منو دید!

خانم سین 15 تیر 1389 ساعت 11:38

....

شاه رخ 15 تیر 1389 ساعت 11:58 http://roospigari.blogspot.com/

حسابت حسابی باشه که بزنی به جاده های هوایی ' از طیاره ای به طیاره ای، اونقد که هیچ جاده ی زمینی ای نتونه برت گردونه
امروز می خواستم یه چیزی بنویسم در باره ی اینکه آدم باید قدر روزای بد زندگیشو بدونه دستم به کیبورد نرفت الان خلاصه ش رو به ت ومی گم : ادم باید قدر روزای بد زندگیشو بدونه
بیتا رو دیدی یا نه؟

آره یه دل سیر!تو هفته ی دیگه می خوام بگم بیاد پیشم...یه شب تا صبح!از بیتا سیر نمیشم!جای تو هم ماچش کردم!
تا کی باید قدر روزای بد رو بدونیم؟من خسته شدم!

کرگدن 15 تیر 1389 ساعت 12:08

چرا صب به صب که میریم سروخت فتوبلاگت ما رو ضایع و کنف ( به کسر کاف و نون ) می کنی بچچه ؟!

تو هنوز واسه این عکس آخریه کامنت نذاشتی!هر وقت گذاشتی منم بعدی رو میذارم!

مامانگار 15 تیر 1389 ساعت 14:24

...یه کوله پر و پیمون از" محبت" بردار و بنداز تو جاده بی منتهای " عشق" ...اونوقت می بینی که...دردات خاموش ...لبات صورتی... لپات گلگون...لبخندت مداوم...و...خط اخمت محو میشه ...

اینا به حرف آسونه مامانگار جان!من می خوام پاهام با سوزندگی کف جاده یکی بشه!من جاده رو عینی می خوام، واقعی، ملموس!

ایرن مدتهاست که تو کلمه های تو یه غمی لونه کرده ...نذار کهنه شه که اون وقت بیرون کردنش کار حضرت فیل میشه

سمیرا جان این غم با من متولد شده!جزیی منه!اون نباشه منم نیستم!

مهدی پژوم 15 تیر 1389 ساعت 21:30

سلام ایرن بانو...
نمی دانستم تا حالا که وبلاگ دارید. فکر می کردم که همان فتوبلاگ هست و بس.
خوشحال شدم و می خوانم تان از این به بعد...

باعث افتخار منه!

محبوب 16 تیر 1389 ساعت 00:25

ایرن جونم ! الان که باهات حرف زدم بهت گفتم خوب باش ... الانم میگم : خوب باش عزیزم ...نذار این غم بهت غلبه کنه .. اگه آزارت میده چرا رهاش نمی کنی ... چرا بهش چسبیدی ؟ خودتم دوستش داری انگار ...

اوهوم!

درود نصرا...خان بر ایرن
آنطور که مشاهده گردید ایرن خاتون بر دوسیاق بیشتر داخل نباشند ُ‌یا غمگینند و یا خنثی.خدای تعالی به ایشان وجوه خاصه ی دیگر عنایت فرماید انشاا...

انشاا....

بهار (سلام تنهایی) 16 تیر 1389 ساعت 13:17

آخ که حرف ته دلم رو زدی یه حساب بانکی پر و پیمان می خوام با یه کوله ..یه دوربین عکاسی بزنم به طبیعت ..به کویر ..به شن های گداخته ی بیابان خشک و سوزش پاهایم را حس کنم و بعد نهر آبی خنک خنک که پاچه هایم رو بالا بزنم و رو یه تخته سنگ بشینم و پاهام داغی زمین خشک و گرم رو به سردی آب بسپاره ....دلم سفر می خواد ..
یکی بهم گفت پول رو برای چی می خوای ؟؟گفتم برای خودم ..برای سفر ..برای کمک به کسی ..
بیا برای هم آرزو کنیم شاید بگیره اینجوری !!!

تو با این توصیفات محشرت حال خنثی منو بدتر کردی!

مریم ترین 17 تیر 1389 ساعت 18:20

سلام عزیزم...فکر می کردم آپ های زیادی رو از دست دادم...اما نه!...تو خوب نیستی و نمی نویسی...و این خوب نیست...گاهی دل تنگی هامو تو نوشته هات می بینم و خوشحال می شم که یکی درد منو به این خوبی گفته...بنویس...بنویس...نوشتن از دل تنگی ها حداقل کار ممکنه...

چند وقت پیش یه جا خوندم یه وبلاگ نویس وقتی خیلی می نویسه یعنی حالش بده!وقتی هم که نمی نویسه و یا کم می نویسه باز هم حالش بده!نوشتن از دل تنگی هم تکرار مکرراته مریم جان!حال خودم رو داره به هم می زنه دیگه!

احسان 18 تیر 1389 ساعت 11:27 http://ehkazemi.blogfa.com/

سلام
همه چی پول نیست
دل خوش هم لازمه

این شعارهای تکرای هیچ جایی تو زندگی من نداره!

گودرزی 18 تیر 1389 ساعت 14:22 http://chupan.blogfa.com

اگه اون شکلی باشم که خودم تصو ر.میکنم چقد جمله ی پست قبل شکل منه.توهم غم مثل ادامس چسبیده به استین زندگیت باهاش خوش باش ...گاهی همین غمم میره وتنها میمونی...وما همچنا ن دوره میکنیم شب را وروز را وهنوز را.......

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد