بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

یک عاشقانه ی دریایی....

اتوی داغ را می سُرانم روی نخی نازک پیراهنت...بخار داغ اتو پاهایم را می سوزاند و من بی هوا پس می کشم...اتو هم چون کشتی های زهوار دررفته ی قدیمی بخار می کند و با صدایی هم چون بوق کشتی در میان دریای پر از چروک پیراهنت پیش می راند....از پایین کمرت شروع می کنم و بالا می آیم...آن جاها راحت است و هم چون برکه ایی آرام سر به فرمان سکان ناخدای کشتی است...هر چه بالاتر می رسم کار سخت تر می شود...به کنار سر شانه هایت می رسم...نوک کشتی ام میان امواج متلاطم سرشانه و آستین هایت سردرگم است...سر شانه را اتو می کنم آستین هایت چروک می شود و آستین را که اتو می کنم و پیرهن را که بر می گردانم می بینم که باز سر شانه هایت دچار تلاطم شده اند، من نفس های عمیق می کشم و سعی می کنم که این کشتی قدیمی عهد بوق را به سلامت به ساحل برسانم و تو هم چون مسافری رو به رویم نشسته ای و در سکوت به حرکات ناشیانه ی ناخدای تازه گواهی نامه گرفته ی کشتی می نگری و لبخند می زنی!
نظرات 24 + ارسال نظر
غزل خونه 16 خرداد 1389 ساعت 22:31 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

خییییییییییییییییییییلی خوب بود. مرسی ایرن...
چقدر خلاقانه و چه زلال و دلنشین. مرسی...

محبوب 16 خرداد 1389 ساعت 22:46 http://mahboob.persianblog.ir/

ای ول ... این عالی بود ایرن ... من دیوانه نوشتن تو ام ... دیوانهء نگاهت و اینکه از هیچی یه چیزی می سازی که یه دنیاست ... محشر بود ... ذوقمرگم الان .... بعد از شنیدن صدات ... خوندن این خیلی حال داد ...

دخترآبان 16 خرداد 1389 ساعت 23:21 http://fmpr.persianblog.ir

چه قشنگ ...

منوخودم 17 خرداد 1389 ساعت 01:02

فرقی باید باشد میان کاپیتانی مث من که تمام انحنای تن تو را از بر است با تو که در نظاره کشف یکی یکی ِ رازهای تن ات با سرانگشتان بیدارم در حیرت مانده ای...

منوخودم 17 خرداد 1389 ساعت 01:03

پس اون پولایی رو که کارگری میکرده و فعله گی مینمودم تا تو بری کلاس ناخدایی کجا خرجش میکردی؟
نکنه رفتی کلاس خدایی؟
ناخدا میشدی بهتر بود...

منوخودم 17 خرداد 1389 ساعت 01:05

سر پیری ، اگه بهش برسم ، حاضری چین و چروک های رو پیشونیم یا صورتم یا دست هام رو با کشتی ات که تا اون موقع پ.سیده شده یا شایدم نشده ، طی کنی؟
اون موقع حتمن موهامم ریخته و دیگه چندشت نمیشه

دقیقا به شرطی که موهات ریخته باشه!و البته چیزی هم از کشتی من باقی مونده باشه!

منوخودم 17 خرداد 1389 ساعت 01:07

بر روی موج آب ، نیلوفر رفته خواب
بر چشمان خواب او ، بر شام من یکبار دیگر بتاب.
باز آ ، باز آ ، باز آ...

چه قشنگ
مهارت بی نظیرت در نوشتن قابل تحسین‌ه

ممنون!

منوخودم 17 خرداد 1389 ساعت 01:08

آیا عاشقانه های دریایی هم مث غذاهای دریایی ست؟

محبوب 17 خرداد 1389 ساعت 08:14

من دیوونه ء این کامنتاییم که شما دو تا برا هم میذارین ... بخدا گریه ام می گیره ... لبریز میشم ... سرشار از حس های خوب

قربونت برم من!تقی هم از این حرفا بلده بزنه ها!می خوای یه قرار رو اوکی کنم باهاش؟!

رعنا 17 خرداد 1389 ساعت 08:40

این که این جور با اشیا برخورد میکنی و از دل یه ماجرای ساده مثل اتو زدن یه دنیا حرف بیرون میاری محشره ایرن.
مثل اون پست مومیت من هنوز گیج لذت اون پستتم

مرسی نعنا جونم!تو به نوشته های من لطف داری!

محبوب 17 خرداد 1389 ساعت 08:59 http://mahboob.persianblog.ir

فدای شما بشم من خانم ... الحق که محسن خرمالو حق داره به مامانش این همه می نازه ...
خیالتون راحت باشه بابت محسن و دوستاش ... دربارهء تقی هم لپام گل انداخته ... چی بگم ؟

ایرن جونم انگار دنیارو بهم دادن برام کامنت گذاشتی ... خوشحالم که خوبی ...

مگه میشه آدم شب قبلش صدای پر انرژی تو رو بشنوه و فرداش خوب نباشه!

شهریار(م.ر) 17 خرداد 1389 ساعت 09:18


سر انگشتان احساس تو

چهار راه تلاقی نگاه ما

فضایی به نام

((محشر))

زنده باد ایرن!

مرسی....

مکث 17 خرداد 1389 ساعت 09:29

عاشقتم با این نوشته هات...

:)

نگار 17 خرداد 1389 ساعت 11:32 http://gelezolfam.blogspot.com/

این جور نوشتن فقط از یه ناخدای عاشق بر میاد...

علیرضا 17 خرداد 1389 ساعت 12:05 http://iranmagazin.blogfa.com

دستت درد نکنه
وب مریم رفتی؟
برای خودش وب زده
این آدرسشه(شاید بهت گفته):
www.m-asgari.blogsky.com

خیلی بی معرفته!چرا نگفته بود بهم!خیلی خوشحالم کرد علی رضا!

مریم عسگری 17 خرداد 1389 ساعت 12:30 http://m-asgari.blogsky.com

سلام
افتخار می کنم خواهرتم خیلی خوب نوشتی. عالی
همین که احساسات رو در متن کنترل شده جاری کردی یعنی نویسنده ای. دیگه از نوحه های طوماری خبری نیست. در یک سکانس کوتاه از یک زندگی می شه همه چیز را خلاصه کرد. آفرین.
راستی به این جا سر بزن m-asgari.blogsky.com

مرسی...سر زدم!مبارکه!

زکریا 17 خرداد 1389 ساعت 15:00 http://www.diazpaam10.blogspot.com

سلااااام
توی مستند نامجو , یه جاییش نامجو با بغض میگه یه شعرهایی هستند که آرزو میکردم اونارو من می گفم و بعد شعر شاملو رو می خونه که آی عشق چهره آبی ات ...
واقعا دوست داشتم این پست رو من می نوشتم
:(((

مرسی زکریا!تو کلا به من لطف داری!

علیرضا 17 خرداد 1389 ساعت 17:08 http://iranmagazin.blogfa.com

این روز ها همش آپم یعنی تا آخر تابستون البته ایشالله اگر زنده و سالم بودم
فقط سه شنبه و چهارشنبه آپ ندام چون جغرافی زیاده فردا هم تاریخ ادبیات داریم و شنبه هم آمار و والسالم.

طلیعه 17 خرداد 1389 ساعت 17:32 http://china.blogfa.com

جان من ایرن نسوزوندی که؟! D;

kappoo 17 خرداد 1389 ساعت 19:15

... و لبخند می زنی!
.
.
.
زیبا ... !

کرگدن 17 خرداد 1389 ساعت 22:31

انصافن این پست قدرت قلمت رو قشنگ نشون میده ...

مامانگار 18 خرداد 1389 ساعت 00:01

...این بیشتر مثل بازی یه بچه است...بچه ای که تو دستش یه کشتی پلاستیکی یه و سر یک تشت آب نشسته و داره ناخداگری میکنه !!..

مامانگار 18 خرداد 1389 ساعت 00:08

...و من در کف کامنت اولی منوخودم ام...یعنی از این پرشورتر نمیشدتوصیف کرد..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد