اتوی داغ را می سُرانم روی نخی نازک پیراهنت...بخار داغ اتو پاهایم را می سوزاند و من بی هوا پس می کشم...اتو هم چون کشتی های زهوار دررفته ی قدیمی بخار می کند و با صدایی هم چون بوق کشتی در میان دریای پر از چروک پیراهنت پیش می راند....از پایین کمرت شروع می کنم و بالا می آیم...آن جاها راحت است و هم چون برکه ایی آرام سر به فرمان سکان ناخدای کشتی است...هر چه بالاتر می رسم کار سخت تر می شود...به کنار سر شانه هایت می رسم...نوک کشتی ام میان امواج متلاطم سرشانه و آستین هایت سردرگم است...سر شانه را اتو می کنم آستین هایت چروک می شود و آستین را که اتو می کنم و پیرهن را که بر می گردانم می بینم که باز سر شانه هایت دچار تلاطم شده اند، من نفس های عمیق می کشم و سعی می کنم که این کشتی قدیمی عهد بوق را به سلامت به ساحل برسانم و تو هم چون مسافری رو به رویم نشسته ای و در سکوت به حرکات ناشیانه ی ناخدای تازه گواهی نامه گرفته ی کشتی می نگری و لبخند می زنی!
خییییییییییییییییییییلی خوب بود. مرسی ایرن...
چقدر خلاقانه و چه زلال و دلنشین. مرسی...
ای ول ... این عالی بود ایرن ... من دیوانه نوشتن تو ام ... دیوانهء نگاهت و اینکه از هیچی یه چیزی می سازی که یه دنیاست ... محشر بود ... ذوقمرگم الان .... بعد از شنیدن صدات ... خوندن این خیلی حال داد ...
چه قشنگ ...
فرقی باید باشد میان کاپیتانی مث من که تمام انحنای تن تو را از بر است با تو که در نظاره کشف یکی یکی ِ رازهای تن ات با سرانگشتان بیدارم در حیرت مانده ای...
پس اون پولایی رو که کارگری میکرده و فعله گی مینمودم تا تو بری کلاس ناخدایی کجا خرجش میکردی؟
نکنه رفتی کلاس خدایی؟
ناخدا میشدی بهتر بود...
سر پیری ، اگه بهش برسم ، حاضری چین و چروک های رو پیشونیم یا صورتم یا دست هام رو با کشتی ات که تا اون موقع پ.سیده شده یا شایدم نشده ، طی کنی؟
اون موقع حتمن موهامم ریخته و دیگه چندشت نمیشه
دقیقا به شرطی که موهات ریخته باشه!و البته چیزی هم از کشتی من باقی مونده باشه!
بر روی موج آب ، نیلوفر رفته خواب
بر چشمان خواب او ، بر شام من یکبار دیگر بتاب.
باز آ ، باز آ ، باز آ...
چه قشنگ
مهارت بی نظیرت در نوشتن قابل تحسینه
ممنون!
آیا عاشقانه های دریایی هم مث غذاهای دریایی ست؟
من دیوونه ء این کامنتاییم که شما دو تا برا هم میذارین ... بخدا گریه ام می گیره ... لبریز میشم ... سرشار از حس های خوب
قربونت برم من!تقی هم از این حرفا بلده بزنه ها!می خوای یه قرار رو اوکی کنم باهاش؟!
این که این جور با اشیا برخورد میکنی و از دل یه ماجرای ساده مثل اتو زدن یه دنیا حرف بیرون میاری محشره ایرن.
مثل اون پست مومیت من هنوز گیج لذت اون پستتم
مرسی نعنا جونم!تو به نوشته های من لطف داری!
فدای شما بشم من خانم ... الحق که محسن خرمالو حق داره به مامانش این همه می نازه ...
خیالتون راحت باشه بابت محسن و دوستاش ... دربارهء تقی هم لپام گل انداخته ... چی بگم ؟
ایرن جونم انگار دنیارو بهم دادن برام کامنت گذاشتی ... خوشحالم که خوبی ...
مگه میشه آدم شب قبلش صدای پر انرژی تو رو بشنوه و فرداش خوب نباشه!
سر انگشتان احساس تو
چهار راه تلاقی نگاه ما
فضایی به نام
((محشر))
زنده باد ایرن!
مرسی....
عاشقتم با این نوشته هات...
:)
این جور نوشتن فقط از یه ناخدای عاشق بر میاد...
دستت درد نکنه
وب مریم رفتی؟
برای خودش وب زده
این آدرسشه(شاید بهت گفته):
www.m-asgari.blogsky.com
خیلی بی معرفته!چرا نگفته بود بهم!خیلی خوشحالم کرد علی رضا!
سلام
افتخار می کنم خواهرتم خیلی خوب نوشتی. عالی
همین که احساسات رو در متن کنترل شده جاری کردی یعنی نویسنده ای. دیگه از نوحه های طوماری خبری نیست. در یک سکانس کوتاه از یک زندگی می شه همه چیز را خلاصه کرد. آفرین.
راستی به این جا سر بزن m-asgari.blogsky.com
مرسی...سر زدم!مبارکه!
سلااااام
توی مستند نامجو , یه جاییش نامجو با بغض میگه یه شعرهایی هستند که آرزو میکردم اونارو من می گفم و بعد شعر شاملو رو می خونه که آی عشق چهره آبی ات ...
واقعا دوست داشتم این پست رو من می نوشتم
:(((
مرسی زکریا!تو کلا به من لطف داری!
این روز ها همش آپم یعنی تا آخر تابستون البته ایشالله اگر زنده و سالم بودم
فقط سه شنبه و چهارشنبه آپ ندام چون جغرافی زیاده فردا هم تاریخ ادبیات داریم و شنبه هم آمار و والسالم.
جان من ایرن نسوزوندی که؟! D;
... و لبخند می زنی!
.
.
.
زیبا ... !
انصافن این پست قدرت قلمت رو قشنگ نشون میده ...
...این بیشتر مثل بازی یه بچه است...بچه ای که تو دستش یه کشتی پلاستیکی یه و سر یک تشت آب نشسته و داره ناخداگری میکنه !!..
...و من در کف کامنت اولی منوخودم ام...یعنی از این پرشورتر نمیشدتوصیف کرد..