بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بابا بزرگ شب مرد.صبح که بیدار شدم دیگه نبود و به جاش صدای قرآن کل خونه رو پر کرده بود.مامان گفت بابا بزرگ سکته کرده و توی بیمارستان تو بغل بابا تموم کرده.راحت و آروم.من پقی زدم زیر خنده.بلند بلند می خندیدم.مامانم بشگونم می گرفت و می گفت چرا می خندی؟من اما نمی دونم چرا همیشه شنیدن خبر مرگ آدما برام خنده داره...مامانم پرتم کرد از خونه بیرون و گفت بری مدرسه این جا نباشی بهتره!عصرش که اومدم خونه بابا بزرگ رو خوابونده بودن روی یه نردبوم..همسایه ها اومدن زیر نردبوم رو بگیرند که یهو بابا بزرگ سُر خورد و افتاد تو جوب آب...من نشسته بودم کف کوچه و از شدت خنده دل درد گرفته بودم و به مردمی نگاه می کردم که عاجزانه سعی می کردند خنده هاشون رو میون غریو لا اله الا الله پنهون کنند...
نظرات 20 + ارسال نظر
کرگدن 25 اردیبهشت 1389 ساعت 17:32

این داستان واقعیه ایرن ؟!

آره!

بی تا 25 اردیبهشت 1389 ساعت 17:58 http://khanoomek.blogfa.com/

مرگ ...

دخترآبان 25 اردیبهشت 1389 ساعت 18:14 http://fmpr.persianblog.ir

:))

نگار 25 اردیبهشت 1389 ساعت 22:27

مردن سخته وقتی حتی همون موقع هم دست از سرت برنمی دارن! وقتی همون موقع هم جاذبه می کشدت پایین تا با کون بخوری زمین و جماعتی سیاحتت کنن و خنده و خنده و عربده های مسخره...

علیرضا 25 اردیبهشت 1389 ساعت 22:29 http://thestories.blogfa.com

چرا خووووووووووب؟!

مونا 25 اردیبهشت 1389 ساعت 22:32

نمی دونم از مهربونی همون پدربزرگ اخمو بود یا محبت مرگ!

محبوب 26 اردیبهشت 1389 ساعت 08:40 http://mahboob.persianblog.ir

نمی دونم ولی میگن آدمایی که خوبن وقتی می میرن همه تو عزاداریش میخندن ...
یاد بابابزرگم افتادم که 2 سال آخر زندگیش کور شد ... دلم براش تنگ شد ...

شهریار(م.ر) 26 اردیبهشت 1389 ساعت 09:16


خدا بیامرز از دست زنده ها فراری بوده!

وفقط تو اینو توی همون عالم بچه گی فهمیده بودی!!!

کرگدن 26 اردیبهشت 1389 ساعت 09:26

ایرن یه اتاق از فتوبلاگتو چن اجاره میدی ؟!
فقط بگم که پول پیش ندارما !!

:)فوتو وبلاگ می خوای؟بیا حالا یه جوری حساب می کنیم!شاید با چند تا ماچ به اون موفرفری هم درست بشه!چشمش گرفتت!

بلوطی 26 اردیبهشت 1389 ساعت 09:52 http://number13.blogfa.com

سلام
کلی هم با مزه بود
تصورت کردم که کوچیک بودی و نشسته بودی رو زمین و می خندیدی ریز و شیطون...و مادرت هم شاید جایی چشم غرت می رفته
بامزه بود قصه ی مرگ

مون 26 اردیبهشت 1389 ساعت 10:40

great!

مامانگار 26 اردیبهشت 1389 ساعت 14:32

...خیلی آخه عجیبه !!...بچه ها اینجور موقعها که همه گریه زاری میکنن ...ناراحت وغمگین میشن...مطمئنی خنده های غم و درد نبوده ؟
حالا اگه میشه یه ذره از حس درونیت رو ...از باورای اون موقع ات رو ... بیشتر تعریف کن...ببینیم چرا می خندیدی...

نمی دونم!الانم همین جوریم!بهم میگن فلانی مرده می زنم زیر خنده!باید خیلی جلوی خودمو بگیرم که نخندم!یه جور خنده است که انگار باورم نمیشه طرف مرده!شاید البته!نمی دونم!یادم نمیاد تا حالا تو مرگ کسی گریه کرده باشم!

ابله خاتون 26 اردیبهشت 1389 ساعت 16:13 http://ablahkhatoun.blogfa.com

خدا رو شکر.بالاخره یکی پیدا شد که مث من به مردن بخنده.دوستام همیشه بهم فحش میدن سر این موضوع.تازه اونم مرگای خنده دار!وااااای!

دریا(کافهء زیر دریا) 26 اردیبهشت 1389 ساعت 23:41

Iren manam haminjuriam. khabare marge kasio ke mishnavam mizanam zire khande. ye jur khandeye nabavarie male man. engar daran baham shukhi mikonan.shayadam khandam migire az rasme donya ke ye rooz hastyo ye rooze dige nisti.harchi ke hast manam khandam migire.ama bade chand rooz ke bavaram mishe taze gerye mikonam.hese ajibie.

کلاسور 27 اردیبهشت 1389 ساعت 01:17 http://celasor.persianblog.ir

مرگ آدمها من رو هم خیلی متاثر نمی کنه ! شاید برای اینکه خیلی دل نمی بندم به دنیا یا شاید هم برای اینکه به مرگ خیلی منطقی نگاه می کنم ! مثل یه تلوزیون که وقتی سوخت دیگه روشن نمیشه دیگه ! نمی دونم ...

حمید 27 اردیبهشت 1389 ساعت 18:56 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خوشم نیومد...از فیلم و کتاب و نوشته ای که ترسناک باشه یا حال آدمو بد کنه خوشم نمیاد حتی اگه استادانه ساخته یا نوشته شده باشه...

زهراموثق 27 اردیبهشت 1389 ساعت 21:39 http://zahramovasagh.blogspot.com

در مردگان خویش نظر می‌بندیم با طرح خنده‌ای...
و نوبت خود را انتظار می‌کشیم بی‌هیچ خنده‌ای!
(ر.ک: پست قبل‌ت!)

مهسا 27 اردیبهشت 1389 ساعت 23:42 http://masitahtaghari.blogspot.com/

بعد از اون هم از مرگ کسی خندت گرفت ؟

ضمنا خنده یه ابراز ناراحتی عصبی هم میتونه باشه

آره!همین الانم بهم خبر مرگ کسی رو بدن می خندم!

پروفسور دبلیو 28 اردیبهشت 1389 ساعت 10:51 http://roospigari.blogspot.com/

درست مثل گربه سیاه گربه سفید (امیر کاستاریکا)

راست میگی!

غزل خونه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 18:50 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

بییییییییی خیال. خیلی تابلویی بابا. البته از شانس تو این اتفاق هم افتاده و بهونه دستت داده...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد