بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

هیولایی به اسم زلزله!!!!!!

می خواهم بگویم من این روزها همش به زلزله فکر می کنم. من تا پیش از این هیچ وقت به زلزله فکر نمی کردم، اما این روزها، هر جا که می روم خودم را در معرضش می بینم...من می ترسم!برایم مهم نیست چه فکری می کنید ولی من از مردن زیر آوار سیمان و گچ و خاک می ترسم.از نمردن هم می ترسم...زنده گیر افتادن زیر آواری از خاک و سنگینی آجرها...من از خفگی می ترسم و این که ناخن هایم از فرط کشیده شدن به حجم خاکی بالای سرم بشکند و صدایم به هیچ کس نرسد.

من هفته هاست دیگر روزنامه نمی خوانم و به سایت های خبری هم سر نمی زنم...من  حتی از رو به رو شدن با کلمه ی زلزله هم می ترسم!از حرف ز هم بیزارم...احساس می کنم ز فقط با خودش کوله باری از خشونت و بی رحمی به همراه دارد...من آن قدر به زلزله فکر می کنم که تقریبا هر شب حداقل در یکی از سکانس های خوابم زلزله می آید...آن قدر فکر می کنم که همین دیشب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم حس کردم تخت دارد جا به جا می شود...

من می ترسم از این که زمینی که همیشه زیر پایم سفت بود و محکم، حالا هر آن ممکن است شکاف بردارد و مرا و تمام کتاب هایم و عشق هایم و دوست داشتنی هایم و آرزوهایم را ظرف یک دقیقه یا حتی کم تر از آن ببلعد.

نظرات 23 + ارسال نظر
شهریار 23 اردیبهشت 1389 ساعت 12:24

مخصوصا که خواب هم باشیم!

درهرهرحال به قول قدیمیا:

((زلزله نامرده)).

وزمانی میاد که هیچکس انتظارشو نداره.

پاینده باشی ایرن

یازده دقیقه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 13:06 http://windowsun.wordpress.com/

بی خیال ایرن. می دونم نمیشه بش فکر نکرد وقتی درگیرشی. اما میشه حواستو پرت کنی.اینجوری با این استرس خیلی لحظه های خوب از دست میره. همون چیزا که اگه زلزله بیاد از بین میره با استرس و ترسیدنش هم همون بلا سرش میاد..

مامانگار 23 اردیبهشت 1389 ساعت 13:58 http://www.zanbil-m.persianblog.ir/

اواااا!!...چه ماهیای قشنگ و خوشگلی این بغل دارن میرقصن !!...خیلی نازن...!...ببین چطوری همو می بوسن ... دورهم می چرخن..وعشق... عشق..می کنن...هیچکدوم ازاینا فکر میکنن که تا چند لحظه دیگه ...ممکنه صیادی ازراه برسه و ناغافل صیدشون کنه...یابخوردشون یا تیکه تیکشون کنه ؟!...اصلا به مرگ و نوع اون فکرمیکنن؟بیاماهم ماهی باشیم...

کامنتتون خیلی آرومم کرد!مرسی!

محمد 23 اردیبهشت 1389 ساعت 15:40

این ماهی های کنار وبلاگت چه شاهکاری ان! عالیه

علیرضا 23 اردیبهشت 1389 ساعت 15:59 http://thestories.blogfa.com

از حالا به بعد منم می ترسم!

کیامهر 23 اردیبهشت 1389 ساعت 16:06 http://javgiriat.persianblog.ir

زلزله خوبه هم برای ادما
هم واسه خدا
منم ازش می ترسم
نه از خودش
نه از مردنش
از زنده موندن بعدش می ترسم
فکر کن آدمایی که تو شرایط عادی
دارن همدیگرو به خاطر یه قرون دوزار پول جر واجر می کنن
بعد زلزله
واسه پر کردن شکمشون
یا خالی کردن زیر شکمشون
چه بلاهایی سر هم که نمیارن
اینجوری
گیرکردن زیر آوار و سیمان دیگه ترس نیست
آرزوئه

دریا(کافهء زیر دریا) 23 اردیبهشت 1389 ساعت 18:18

Iren jan in tars neshuneye khubie.neshuneye ine ke hanuz zendegio ba tamame sakhtihash doost dari va omidvari ke behtar beshe. tu chand poste ghabli azat ye soali porside budam ke javab nadadi.ama vaghean delam mikhast javabesho bedunam.anyway omidvaram ke in khub bashi azizam x

معلومه که من زندگی رو دوست دارم!من زندگی رو با تموم تنهایی هاش..با تموم درد و رنج بودنش با تموم افسردگی هاش دوست دارم!دریا جان من نه تنها از زلزله که از مرگ هم می ترسم!چون زندگی رو دوست دارم و همیشه امیدوارم که تناسخ وجود داشته باشه و من دوباره بعد مرگ برگردم به این دنیا که نمی دونم چرا با این همه رنگای سیاه و خاکستریش باز هم دوستش دارم!جواب سوالت طولانی بود تو کامنت نمیشه جوابش رو داد!باید با هم بحث بکنیم راجع بهش!شاید بشه در موردش چت کنیم!

مونا 23 اردیبهشت 1389 ساعت 22:01

نترس و باور نکن اونایی رو که تمتم فکر و ذکرشونو این روزا گذاشتن برای اینکه ما به زلزله فکر کنیم و اینکه میشه تو زندگی لذت های بیشتری رو تجربه کرد و فراموش کنیم!

حامد 23 اردیبهشت 1389 ساعت 23:19 http://breathless.persianblog.ir/

با این همه فکر کردن به زلزله اگه ازش نترسی جای تعجب داره...
اما می دونی حالا که اتفاقی نیافتاده بهش فکر نکن هر وقت خدای نکرده زلزله اومد اونوقت وقت کافی هست...چه کاریه آخه؟

خانم سین 24 اردیبهشت 1389 ساعت 12:35

اما من خیلی دوست دارم زیر آوار بمیرم... ینی همیشه وقتی زلزه میاد تو ذهنم، فقط همچین تصویری دارم که زلزله تو شب اومده و من خواب بودم و هیچی نفهمیدم ومُردم... همین! خیلی هم برام شیرینه...
در ضمن دولتی ها تعطیل نیستن، ما چون تو دانشگاه هستیم تعطیل شدیم عزیزم... خوبی؟ خبری ازت ندارم :)

بلوطی 24 اردیبهشت 1389 ساعت 13:40

منم بهش فکر می کنم و برام وحشتناکه...مخصوصا وقتی به این فکر می کنم که ادم از عزیزاش تو اون لحظه خبر نداره...اما...اما وقتی با خودم می گم خوب می میرم دیگه! راحت میشم! البته تو زلزله اگر سالم نمونی بهترین حالت مردنه!
راستی منم از این ماهی ها برداشتم...البته ابتکار شما خیلی جالب بود منظورم اون دوتا ماهی کوچولوی ابی و بنفش هست:)

احمد از ایران 24 اردیبهشت 1389 ساعت 13:55 http://7asemane.blogfa.com

سلام
جالب بود

زکریا 24 اردیبهشت 1389 ساعت 19:43 http://www.diazpaam10.blogspot.com

سلام ایرن
چطوری رفیق ؟ مرگ که همیشه در انتظار ماست !گاهی توی جاده گاهی تو خونه حالا هم از راه زلزله . این که ترس نداره1

زکریا 24 اردیبهشت 1389 ساعت 19:46 http://www.diazpaam10.blogspot.com

و اما در مورد فیلم هیچ
ببین قبول دارم کترگردانی و میزانسنش خوب بود اما این کافی نیست . اصلا کافی نیست . اون هائی که با نظر من مخالفت کردن توی کامنت ها به اشکالاتی که من مطرح کردم جواب ندادن متاسفانه . یه تیم 5 به یک باخته رو واسه این که گلی که زده خیلی زیبا بوده رو برنده اعلام می کنن ؟ نمی کنن دیگه

زکریا 24 اردیبهشت 1389 ساعت 20:01 http://www.diazpaam10.blogspot.com

راستی ایرن تعبیری که از کلیه زایی مهدی هاشمی داشتی خیلی خیلی دور بود . خیلی دور . امکان نداره قبول کنم هم چین حرفی رو

بی تا 24 اردیبهشت 1389 ساعت 21:34 http://khanoomek.blogfa.com/

چقد کامنت مامان نگار رو دوس داشتم

محبوب 25 اردیبهشت 1389 ساعت 10:23 http://mahboob.persianblog.ir

خوب بیا اینجا اصفهان پیش من زندگی کن ... که من این دوست ِ گلم رو بیشتر ببینم ... بیشتر باهاش حرف بزنم و تازه اصفهان هم زلزله خیز نیست .. بیا ...
اما گذشته از این ... هیچ کس نمی دونه که دقیقا چه اتفاقی قراره بیفته و کی قراره چجوری و کجا بمیره ... پس بهش فکر نکن ... باشه جیگر ...

:)

بنفشه خاتون 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:20 http://www.banafshe-khatoon.blogfa.com

به نظر من هم زنده به گور شدن از مردن ترسناک تره.من از زلزله و از سونامی هم می ترسم.

سونامی چرا دیگه؟این جا که سونامی نداریم!

زری 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:59

یاد داستانت می افتم ایرن...یاد دختری که زودتر از مرگ خودش رو می کشه...

بعید نیست منم الان این کار رو بکنم!ای کاش زلزله هم مثل اون آب بود..آروم آروم بالا می اومد...

شاه رخ 25 اردیبهشت 1389 ساعت 12:50 http://roospigari.blogspot.com/

این حستو با گوشت و پوست و استخون درک می کنم سال هشتادو چند بود (یک؟ دو؟ شایدم سه؟ ) که تهران یه کوچولو لرزید و همه مون به دو زدیم بیرون از تهران و تا چند وقت همه ش صحبت از زلزله بود و هر روز یه خبر تازه که اگه اومد توی هر شرایطی باید چیکار کرد
من جرات نمی کردم برم حموم می ترسیدم اگه زیر دوش زلزله بیاد من دوست نداشتم با کون لخت بمیرم
سلام
ظهربخیر
اره از تنهایی پز هیاهو خیلی خیلی خوشم اومد

حمید 27 اردیبهشت 1389 ساعت 18:51 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

فکر چیزایی که انجام شدن یا نشدنشون دست ما نیست رو نکن...
اگه خوابات ادامه پیدا کرد حتما یه سر به روانکاو بزن...اگه انقدر ترست شدیده ممکنه یه ترس ریشه دار کودکی باشه که برگشته و با چند ماه مشاوره و روان درمانی حل بشه...

حمید 27 اردیبهشت 1389 ساعت 18:53 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

راستی الان یادم افتاد که کلی اطلاعات درباره اون کشور عجیب غریبه داده بودی!..خداییش عمرا اگه خود مردمشونم انقدر آمار خودشونو داشته باشن!

غزل خونه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 18:48 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

منم گاهی اوقات از چنین چیزهایی برای خودم کابوس میساختم ولی بعد دیدم انقدر چیزهای بد واقعی وجود داره که منطقی نیست به رویاهای بد بپردازم. خیلی وقته که این عادتم رو ترک کردم...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد