ایستاده ام کنار پنجره...
و خیره به افق های دوردست،
پنهان شده پشت ساختمان های بلند و سیمانی
تا کمر خم می شوم و
خیره به آسفالت خاکستری خیابان
که رنگ می بازد
زندگی دخترکی غمگین بر روی آن...