پیشانیم را بر سردی رخوت ناک شیشه ی اتوبوس فشار می دهم و چشمانم را بر منظره ی تکراری رو به رویم می بندم..اتوبوس ها پشت سر هم ردیف شده اند و حالا دیگر هیچ شباهتی به اتوبوس ندارند، انگار شده اند واگن هایی از یک قطار طولانی که در امتداد خیابان ادامه دارد.
پانزده دقیقه ای گذشته و ما هم چنان ایستاده ایم با همان منظره ی تکراری رو به رو، مغازه های روشن و شلوغ...رفت و آمد درهم آدم ها....چشمانم را دوباره می بندم و خودم را می سپارم به موسیقی که جاری شود در درونم..خواننده ها یکی پس از دیگری می خوانند...نیم ساعتی گذشته...فارسی، انگلیسی، فرانسوی و ما هم چنان ایستاده ایم...یونانی و اسپانیایی....حالا چهل دقیقه ای می شود که شده ایم عروسک هایی عصبانی و خشمگین در دستان آهنی چراغ قرمز گوشه ی خیابان....به فرسایش تدریجی زن ها و مردهای دور و برم نگاه می کنم....
چشمانم را می بندم و خودم را می سپارم به صدای خواننده ای که سال ها پیش در گوشه ای آرام از این دنیا ترانه ای آفریده که شاید امروز شده معجزه ای ...معجزه ای که یاریم کند تا در این انتظار خاکستری چهل و پنج دقیقه ای هر روزه مان پشت چراغ چهار راه ولیعصر، فراموش کنم !
فراموش کنم که زندگیمان پشت چراغ های قرمز صبور این شهرِ بی خیال به آهستگی رنگ می بازد...بی هیچ شباهتی به زندگی خواننده ای که سال ها پیش در گوشه ای آرام از این دنیا با صدایش معجزه کرده.....