بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

شبانه...

دیشب چشمانم رو زیر مشکی ترین روسری ام، محکم می فشردم...و سعی می کردم که درد دهشتناک سرم را از خاطر ببرم..تو زیر گوشم زمزمه می کردی و حرف می زدی...هر چه که به ذهنت می آمد...فقط می خواستی درد برود..اما نمی رفت...کم کم درد تبدیل به جریانی شد تند و ضربان دار که جاری می شد در تمام عروق سرم...و بعد چون آبشاری ارغوانی سرازیر می شد در شانه هایم....بدنم کرخت شده بود و زیر هجوم شبانه ی درد، تسلیم...چشمانم را محکم به هم فشار می دادم تا نور از یادم برود، که فقط تاریکی باشد و هیچ چیز نباشد....مثل تاریکی گور...آرام و بی صدا....


"چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی ته گور فرق می کند با تاریکی اتاق؟...فرق می کند با تاریکی ته چاه؟....فرق می کند با تاریکی زهدان؟.......تو بگو "نایی"چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود نایی؟تو که از ستاره ای دیگر آمده ای... تو بگو..."

نظرات 46 + ارسال نظر
راسکلنیکف 17 اسفند 1388 ساعت 08:49 http://roospigari.blogspot.com/

من درد های متوسط رو دوست دارم دردهایی که حواس آدم رو نامتمرکز می کنه که مجبور می شی دسمال ببندی
چاه بابل رو نخوندم یعنی فرصت نشده هنوز
سلام
کودکی هانکه - اونجوری که خودش میگه - هیچ مشکل خاصی نبوده یعنی این جوری نبوده که مثلا خونواده ی سخت گیری داشته باشه و کودکی سختی
من اون جمله ی مارکس در مورد خونواده رو با گوشت و پوست و استخون بهش ایمان دارم

رعنا 17 اسفند 1388 ساعت 09:20

روزت مبارک جیگر به امید فردا

بی تا 17 اسفند 1388 ساعت 09:34 http://khanoomek.blogfa.com/

مرد واقعی کسی است که حواس "زنی" به او باشد....
روزت مبارک عزیزم

خانم سین 17 اسفند 1388 ساعت 09:38

روزت مبارک چیه؟ من مخالفم! یعنی فقط همین یک روز مخصوص ما باشد؟ نه... زن؛ هر روزی که تونستی حس کنی خوشبختی و زندگی مال توست، هر روز که بیدار شدی و دغدغه ی پول نداشتی و اون صندلی ِ کوفتی، منتظرت نبود، اون روزت مبارک ایرن!

باز هم اون درد لعنتی... چرا دست از سرت برنمی دارد؟

مون 17 اسفند 1388 ساعت 10:55 http://www.keyboard.blogsky.com

بوس - ):

زری 17 اسفند 1388 ساعت 10:59

سلام ایرن...صبحت به خیر خودم! منم دیشب توی تاریکی بودم ایرن...حالم یه جوری بد بود..کابوس می دیدم...تو کجای اون خواب من بودی؟ پشت اون پنجره ؟ کنار ایوان؟

آره من بودم...جای من همیشه پشت پنجره است....

کلاسور 17 اسفند 1388 ساعت 11:35 http://celasor.persianblog.ir

روزتان مبارک !!!

محبوب 17 اسفند 1388 ساعت 11:47 http://mahboob.persianblog.ir

لینکت باز نمی شه گل بانو .
اما شاید هم فرق نکنه تاریکی ِ اینجا با گور ؟ ما که اون ورو ندیدیم هنوز . . .
سرت حالا خوبه مهربون ؟ تو یه جوری از درد می نویسی که آدم باهات همدرد می شه انگار .

لینک باز میشه ها...فقط یه خورده حجمش زیاده دیر باز میشه...

آیدا 17 اسفند 1388 ساعت 12:51 http://www.pars.im


سلام

عجب سایتی داری شما

خیلی خوشم امد [قلب]

بهت تبریک میگم [گل]

اگه دوست داری از سایتت در آمد داشته باشی حتما یه سر به سایت زیر بزن

URL : http://www.pars.im

میتونی از بازدید هات درآمد مطمئن و خوبی داشته باشی

برای هر کلیک 80 تومن میده همه کلیک ها رو هم میشماره 2000 تومن جایزه عضویتشه امکان زیر مجموعه گیری هم داره برای هر کلیک زیر مجموعه 5 تومن به شما پورسانت میرسه اعتبار خود سایت هم عالیه و میتونی از پرداخت پورسانتت سر موقع مطمئن باشی

خواستی عضو شی حتما از لینک زیر استفاده کن

http://www.pars.im/signup.php?from=aida20&ref_code=f40fddb5d1ff53f7bb2ab3b740652181

امتحان کن ضرر نداره

من که تو وبم گذاشتم عالیه

URL : http://www.pars.im

شاد باشی دوست من [لبخند]

امیدوارم عضو بشی و درآمد خوبی هم کسب کنی [قلب]

تا بعد [بدرود]


منوخودم 17 اسفند 1388 ساعت 15:22

آخرین روزهای اسفندِ.خسته شدم از این انتظار لعنتی و این زمان کشدار که نمی گذره تا طعم با تو بودن رو و با تو زندگی کردن رو بچشم.چند وقت پیش سر کلاس داشتم به مرگ فکر می کردم به این که بالاخره یه روزی تموم میشه. به این که ما چه قدر دیر همدیگه رو پیدا کردیم و چه قدر فرصت کمِ برای با هم بودن و چه قدر زود می گذره این زمان لعنتی وقتی که با هم باشیم.

یا من اول می میرم یا تو.من بدون تو، بدون صدای تو ،بدون دست های کشیده ی تو، بدون صورت لاغر و رنج کشیده ی تو، بدون موهای سفید تو نمی تونم باشم انگار بودن من در این چیزهاست که تجسم پیدا می کنه. خیلی مسخره است که من در اوج آشنایی مون و در آستانه ازدواجمون دارم از مرگ حرف می زنم از خاک، از خاک سرد خاکستری که بین ما، بین بدن های ما فاصله می ندازه....

لعنتی....

مهر 17 اسفند 1388 ساعت 15:22 http://windowsun.wordpress.com

یادداشت آبی رنگ هم از خودتونه؟

نه عزیزم...اون یه لینکه از کتاب چاه بابل رضا قاسمی....اگه نخوندیش بخون!فوق العاده است.....

مهر 17 اسفند 1388 ساعت 15:23 http://windowsun.wordpress.com

سردرد از اون دردهایی که من دوست دارمش...مثل دردای بدن موقع سرماخوردگی>>استخون درد.

اگه این جوری باشه که گفتم اصلا دوست داشتنی نیست...باور کن!

منوخودم 17 اسفند 1388 ساعت 15:28

یادته این نوشتت رو؟ اسفند ۸۵ نوشتی؟
یادته؟
میدونستی همیشه تو کیف ام دارمش و هروقت امیدم کمرنگ میشه و دلم از این بن بست غم آلود و دردناک میگیره میخونمش و خون میدوه تو رگ هام...
میشم همون پسر بچه ای که جلوی درب خونه آلوچه و لواشک میفروخت و پول هاش رو قایمکی میداد مادربزرگش...
میشم همون آدمی که بعد رفتنت به خوابگاه تا سر جلال یه سره سنگ های جلو پاش رو شوت میکرد..
میشم آزاد.. به خدا...

آره یادمه....نمی دونستم که نگهش داشتی...مثل خیلی چیزای دیگه که نگه می داری و من ترجیح میدم بندازمشون دور تا شاید از یادم برن....ولی تو نگهشون می داری و در مناسب ترین موقع ازشون استفاده می کنی تا حال من بهتر بشه...ممنون که هستی!جوابم خودش یه پست شد!

بلوطی 17 اسفند 1388 ساعت 19:31 http://number13.blogfa.com

سلام ایرن
همیشه از نوشته هات ...حتی اونهاش که اشکم رو در میارن یه حس خوب می گیرم...چقدر وقتی عکست رو نمی دونم شاید تو وبلاگ مریم ترین دیدم خوشحال شدم ایرن...تو و همسرت نماد زندگی هستید برای من هرچقدر هم از مرگ بگید....
ایرن همیشه باش همیشه بنفش باش...بنفش تیره و رنگ بزن دلهامون رو...
میشه یه چیزی بگم و نخندی بهم؟نگی چه پرور؟می دونم نمی گی...تو از اون جنس ادم ها نیستی که برای این حرفا نسبت بخوان...
دوستت دارم ایرن هم تورو هم اون مرد رو با گام های معلقش...

نگار 17 اسفند 1388 ساعت 22:23

می دونستی عشقمی؟ می دونستی هم سلولی تاریکیهامی ؟ می دونستی اسم نداره حس بودنت جایی که قرار بوده انفرادی باشه اما تو هم هستی ... اصلا معلوم نیست درده یا مرهم؟ ... آره ... می دونستی؟

چه لینک محشری ایرن ...واقعا جالب بود و قشنگ ..کلی کیف کردم ..خیلی دوست دارم روزی در میان پرسه های پارک لاله ببینمت ..حس می کنم نزدیکم بهت ..به حست ..به ایرن ...

مهسا 18 اسفند 1388 ساعت 00:52

چرا لپ به لپ نخوابیدی با پسرت ؟
آخه محسن میگفت شبایی که تو سرت درد میکنه لپ به لپ میخوابید تا درد تو بره تو سر اون

سارا 18 اسفند 1388 ساعت 10:33 http://adomide.wordpress.com/

هووم همین همه اش ...

زری 18 اسفند 1388 ساعت 12:19

خوبی؟ دیروز چی شد؟

مینا 18 اسفند 1388 ساعت 15:29 http://dastneveshtekhial.wordpress.com/

اولا که روزت مبارک ایرن جان . به امید آزادی و برابری همه زنان .
دوما از تاریکی میترسم . سوما سردرد خیلی وحشتناکه مخصوصا اگه از نوع میگرنی باشه .

بی تا 18 اسفند 1388 ساعت 15:44 http://khanoomek.blogfa.com/

عزیزززززززززززززززززززززمی.....
آره سه تایی خیلی خووووووووبه........

فلورا 18 اسفند 1388 ساعت 17:06

آره میدونم چه درد لعنتی اییه! من یه چشم بند دارم که وقتی میزنمش خیلی احساس خوبی بهم دست میده. از چشم بند استفاده کنی بهتره.
--------------------------------------------------------
وااای ایرن...چه احساس آرامشی بهم تو خطای آخرت دست داد...

پیام 18 اسفند 1388 ساعت 20:14 http://jylann.persianblog.ir/

گفتن حقیقت مهم است؛ این مهم نیست که ما راست می‏گوییم و دیگران اشتباه می‏کنند.

کرگدن 18 اسفند 1388 ساعت 23:57

سلام ایرن عزیز ...
خوبی ؟
بهتره سر دردات ؟
لابد الان که می نویسم اینو تو خوابی ...
لابد چیه ... قطعن خوابی ...
خوب بخوابی کاش ...
و بی سر درد بیدار شی کاش ...

حمید 19 اسفند 1388 ساعت 14:25 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

از وقتی شناختمت فکر میکنم خدا اونقدرا هم که میگن عادل نیست...چرا سر نازنینی مثل تو درد بگیره که توش پر از اینهمه احساس و غم نابه...چرا سر تو درد بگیره که ایرنی...چرا اصلا تو غم داشته باشی؟...جای خدا بودم یه آسمون فرشته میفرستادم که شب و روز بخندوننت...

حمید 19 اسفند 1388 ساعت 14:29 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

به این ؛منو خودم؛ بگو اینجوری کامنت نذاره...هر وقت اینجا میام و کامنتاشو میخونم بغضی که گاهی چند روزه جمعش کردم یه جا میشکنه...دست خودم که نیست...غرق میشم تو اینهمه زلالی بی حد که...بیخیال...

باز خوبه کسی کنارت بوده!

مریم ترین 20 اسفند 1388 ساعت 02:41

سلام عسلی...

زری 20 اسفند 1388 ساعت 12:48

ایرن؟

کرگدن 20 اسفند 1388 ساعت 16:15

زری ؟!

حامد 21 اسفند 1388 ساعت 00:39

محسن؟

نگار 21 اسفند 1388 ساعت 01:49

نگاااااااااااااااااااااااااااااار!!!!!!

غزل خونه 21 اسفند 1388 ساعت 19:53 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
انقدر به این تاریکی پشت پلکهام وقتی که بسته اند فکر کردم و انقدر دربارش خیال پردازی کردم و توی این تاریکی انقدر چیزها دیدم...

بی تا 22 اسفند 1388 ساعت 09:08 http://khanoomek.blogfa.com/

خصوصی تون رو خووندید شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راسکلنیکف 22 اسفند 1388 ساعت 09:16 http://roospigari.blogspot.com/

برای آغوش های گسسته زیرنویس انگلیسی قت و فراوونه ها (نسخه ای هم که من دیدم زیر نویس فارسی ش مزخرف بود Agent رو ترجمه کرده بود تمثیل گذار! و . . . )
سلام


رعنا 22 اسفند 1388 ساعت 09:17

فقط ۴ روز مونده فقط ۴ روز

محبوب 22 اسفند 1388 ساعت 10:39 http://mahboob.persianblog.ir

تو فوق العاده ای . باور کن . تو یکی از اونایی هستی که با پیدا کردنت به خودم می بالم . باور کن ... من اهل تعارف و چاپلوسی نیستم .

کامنتا رو خوندم . کامنتای همسفرت دیوونم کرد . امیدوارم در کنار ِ هم همیشه در اوج باشین . آرزوی قلبیمه ایرن . چه حس ِ خوبی دارم الان که کامنتا رو خوندم . یه حسی که آدا هنوز هم خیلی عشق یادشون نرفته . هنوز هم هست دوست داشتن واقعی ... خوشحالم ایرن . باورت میشه اشک شوق تو جچشمامه . دیشب هم که با زری حرف زدم همینجوری بودم . خوشحالم که شماها رو دارم . خوشحالم . دلم میخواد این همه خوشبختی رو داد بزنم . دلم میخواد ببینمت . امیدوارم هرچه زودتر این اتفاق بیفته .

شاید 22 اسفند 1388 ساعت 12:07 http://aaneaan.blogfa.com/

باهات خیلی نزدیکم...خیلی

زری 22 اسفند 1388 ساعت 14:44

ایرن کجایی؟ چرا کم پیدایی؟ بهتر شدی؟

نگار 22 اسفند 1388 ساعت 21:26

غربت لحظه هام رو خفه داره می کنه ایرن ... خودم رو ... همه چی م رو

طلیعه 23 اسفند 1388 ساعت 00:29 http://china.blogfa.com

مرسی ایرن جان از محبتت. به محسنت خیلی سلام برسون عزیزم.

حامد 23 اسفند 1388 ساعت 01:14 http://breathless.persianblog.ir/

حالا که عینک میزنی سردرد که نداری نه؟
این رضا قاسمی دیوانه میکنه واقعن...به نظرم در حد واندازه های نویسنده های خارجی می نویسه...با وجود رضا قاسمی خدایی این پل استر چی داره بگه؟ ها؟
چاه بابل رسیده به جاهای جالبترش...این مندو رسمن داره منو دق میده...فردا با عباس میرم تئاتر میای آیا؟ اون دیونه هه رو هم با خودت بیار!

راسکلنیکف 23 اسفند 1388 ساعت 09:46 http://roospigari.blogspot.com/

هنوز خوب نشدی؟
ای بابا
سلام

محبوب 23 اسفند 1388 ساعت 09:59 http://mahboob.persianblig.ir

سلام جیگر . خوبی ؟
میشه شمارتو برام خصوصی بذاری ؟ البته اصرار نمی کنم . دوست نداشته باشی هم باور کن ناراحت نمیشم .

فریق تاج گردون 23 اسفند 1388 ساعت 10:36 http://haikuu.blogfa.com

لوگوی وبلاگت خیلی بامزه اس.
یه زن از نوع اصلاح شده!

تی تی 26 اسفند 1388 ساعت 21:30 http://jungle.blogsky.com

چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی...
چاه بابل..
وای چقدر این متن رو دوست داشتم،چقدر اخرش که اینو می گه آدم دلش میگیره.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد