بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

می خواهم با سبد خریدم در هیاهوی صبحگاهی بازارهای میوه و تره بار پرسه بزنم...سر راه روی نیمکت همیشگی مان توی پارک لاله بنشینم و روحم را بسپارم به صدای عشق بازی گنجشک ها میان درختان کهن سال....
نظرات 25 + ارسال نظر
بی تا 15 اسفند 1388 ساعت 10:28 http://khanoomek.blogfa.com/

کاش منم اونجا بودم....

راسکلنیکف 15 اسفند 1388 ساعت 10:28 http://roospigari.blogspot.com/

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی
مثل چی دلم هوس کرد
سلام
از هیچکاک هر کدومو دیدی بگو راجع بهش حرف بزنیم
با مادرم هم آشتی کردم ! (رونوشت)

درخت های پارک مورد علاقه ی من کهن سال نیستند چندان، ولی گمونم صدای گنجشک هایش مثل پارک لاله ست.

نگار 15 اسفند 1388 ساعت 11:36

من بازارهای طولانی رو دوست دارم ... با رگه های آفتاب از لای سقف ... و بوی نم و ماهی و سبزی و اسپند

زری 15 اسفند 1388 ساعت 12:19

کی؟ بریم با هم؟ واسه صبحونه هم شیر سرد بخریم؟

محبوب 15 اسفند 1388 ساعت 12:26 http://mahboob.persianblig.ir

ای ول . عالیه و سرشار از حس ِ خوب بود این پستت . و این منو خوشحال کرد ایرن عزیزم .
جای ما رو هم خالی کن مهربون . . .

شهریار 15 اسفند 1388 ساعت 12:58 http://kochehayekhisbaroni.blogsky.com

زمانی نه چندان دور

بر روی نیمکتهای چوبی پارک لاله ...

ای کاش چشمانم را می بستم وباز میکردم

ومی دیدم تمامی آن حماقتها خواب وخیال بود

ومن می ماندم ویک نیمکت تنها

مهسا 15 اسفند 1388 ساعت 13:26 http://www.masitahtaghari.blogspot.com

وای ایرن هیچی مثل خرید سبزی و میوه حال منو خوب نمیکنه
عاشق اینم که برم سر بازار
از اون خیابونه که الان پل زدن وسطش یه عالمه سبزی و کرفس و کاهو و از این چیزا بخرم بعد احساس زنده بودن بکنم

نگار 15 اسفند 1388 ساعت 13:57

درست کردم. اینه : midnight.bird69
اما یه جای کار گیر می کنم. همونجا که شماره موبایل می خواد قبول نمی کنه هیچ کشوری رو. چیکار کنم؟؟؟؟

نگار 15 اسفند 1388 ساعت 13:58

آخ بین برد و 69 یه نقطه ی دیگه هست!

محیا 15 اسفند 1388 ساعت 15:13 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام
درختهای دوست داشتنی من همیشه کهنسال بوده اند.
خوشحالم که اینجا رو کشف کرده ام.

کرگدن 15 اسفند 1388 ساعت 22:40

اگه تونستی بری دست مارم بگیر ...

راسکلنیکف 16 اسفند 1388 ساعت 10:23 http://roospigari.blogspot.com/

بالاخره یه فیلمی پیدا شد که جفتمون دیده باشیم! روبان سفید رو میگم
سلام

غزل خونه 16 اسفند 1388 ساعت 10:41 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
تو این هوای بهار-پاییز واقعا لذتبخشه منظره ای که ساختی...

حامد 16 اسفند 1388 ساعت 11:36

کلی فیلم آوردم واست...تا یه ماه می تونی پشت سرهم فیلم ببینی...
این چاه بابل رو یه کم بهم توضیح بده...زمانش عقب جلو میره یا؟ حالا تلفنی شاید صحبت کردیم.
چندتا کارتون از میازاکی آوردم...خیلی دوسشون دارم...حتمن اونا رو زود ببین...
دقت کردی از توی دفتر دارم کامنت میذارم؟ بس که سرمون شلوغه...

محبوب 16 اسفند 1388 ساعت 14:01 http://mahboob.persianblog.ir

چطوری ایرن ؟
خوبی ؟
همین و اینکه ارادتمندیم رفیق

کلاسور 16 اسفند 1388 ساعت 15:38 http://celasor.persianblog.ir

یه لحظه یاد خیابون های باریک و سنگفرش شده فرانسه و ایتالیا افتادم و احساس زندگی روتین اروپایی ها بهم دست داد !!!!!! در کل احساس خوبی بود.
(البته ما نه فرانسه رفتیم و نه ایتالیا!!!!! فقط تو فیلمها دیدیم!!!)

زری 16 اسفند 1388 ساعت 16:55

از چی بترسم؟ تا چشم کار می کنه سیاهی هست و سیاهی...من تو را بپندارم یا تو مرا...چه فرقی می کنه؟ هردو در مسیری هستیم که یک رنگ بیشتر نداره... گاهی تو باید من و هل بدی و خستگی های من و بندازی روی دوشت.. مثل یه جنازه درب و داغون که هنوز یه کمی نفس می کشه..گاهی من باید تو را بغل کنم و بدوم...تا دوباره نفر بعدی کی باشه که بیفته زمین و نق بزنه و نفسش بگیره از بوهای درهم اشفته...
با اینهمه می ترسم ایرن... از اینکه یه روزی چشم باز کنیم و ببینیم یکی هستیم...که تمام مدت یکی بودیم و یکی بازی ش گرفته بود و به ما گفته بود شما دوتا هستید...

فلورا 16 اسفند 1388 ساعت 17:01

چقدر ...چقدر دلم برای اینجا یهو تنگ شد...
----------------------------------
...

بنفشه خاتون 17 اسفند 1388 ساعت 00:30

اگر رفتی ما رم ببر

مانی 17 اسفند 1388 ساعت 02:48 http://www.manimahmoudi.com

این پستت اذیت میکنه ها !‌!‌!‌



به روزم

سمیرا 19 اسفند 1388 ساعت 08:45 http://nahavand.persianblog.ir

آی گفتی پارک لاله و نیمکت همیشگی...انگار همه مون توی پارک لاله نیمکت خاطره ساز داریم

حمید 19 اسفند 1388 ساعت 14:16 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

هروقت از پارک لاله رد میشم یاد تو و محسن میفتم...
اولین نوشته هایی که از محسن خوندم یه جمله از پارک لاله داشت...و یه عکس دوتایی بالاش که اولین بار اونجا دیدمتون...مثل همه جاهای قدیمی حس داره...یه آرامش بینظیر...

حمید 19 اسفند 1388 ساعت 14:17 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

راستی گفته بودم که شاعری!؟...آره گفته بودم...همین پست قبل بود!
بعد مدتها یه نوشته بی غم داشتی...بی غم بی غم که نه ولی خب از حال همیشه ات آرامتر بود واین خوشحالم میکنه...

مونا 20 اسفند 1388 ساعت 01:25 http://http://midtones.persianblog.ir/

سلام به دوست روزهای دور و قدیمی
همیشه متناتو می خونم. دوست دارم گر چه گاهی خیلی غمگین میشه. و همیشه واست آرزوی لحضه های شاد و سلامت دارم. به منم سر بزن خوشحال میشم .تازه اومدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد