روی سکوی جلوی خانه ی همسایه نشسته...یک دستش را زیر چانه اش گذاشته و خیره شده به رو به رو که می شود دیوار خانه ی ما..کلاه حصیری پاره اش در باد تکان می خورد، با امروز می شود دقیقا یک ماه که روی آن سکوی سنگی نشسته.صورتش پیر و خسته است...پر از چروک های عمیق و رد سوزان آفتاب...می گویم راه گم کردی؟!نگاهم می کند،چشمانش دو خورشید طلایی اند که فروغشان را از دست داده اند..می گوید، تمام شد...آخرین شمعدانی پشت پنجره هم امروز زیر بی بارانی این شهر سنگ دل، پژمرد....
باز زدی تو کار نا امیدی ایرن ؟
ولی خیلی قشنگ بود
منو یاد داستان آخرین برگ انداخت
کدوم مرده منم دیدمش؟
البته چشم های آهوی من فقط بعضی چیزا رو میبینه.
خودت خوبی؟
یه زنگ بزن روزبه کارت دارم همین الان...
بابا تازه اوله شمعدونی و بنفشس خیالت راحت
راستی تو زری رو دیدی تا حالا؟
شماها هم تو نوشتن با هم تفاهم دارین هم به نظر من قیافه هاتون به هم شبیه
من هم تمام شدم وقتی نمی دانم کِی بود ... همین بالا بالاها ...
می تونستی حتا تقطیعش کنی به جای یه سعر خوب قالبش کنی!
سلام
بیشترین دلخوشی من از وبلاگستان تو هستی ایرن...دارم گریه می کنم...باور می کنی با این نوشته تو دارم گریه می کنم؟
..... ):
شما را به بازدید از سایت تخصصی مدل لباس و آرایش دعوت میکنم.
..:: Www.FaraModel.ir ::..
جدیدترین مدل های لباس
..:.. همه در فرامدل ..:..
آخرین شمعدانی یعنی آخرین امید..
شمعدانی ..همیشه مرا یاد مادر بزرگ می اندازد ...در تمام کودکیم شاهد بودم که چطور شمعدانی هایش را مراقبت می کر د ..شاید او هم می خواست از امیدش حفاظت کند ..
دیشب حرف تو بود ایرن...داشتم به خواهرم از تو می گفتم که وقتی می نویسی انگار من نوشتم...وقتی هستی انگار من هستم...وقتی گریه می کنی...وقتی اون حالت خسته و افسرده رو توی چشمات دیدم...وقتی خندیدی...
یهو چقدر غم ریخت تو دلم . دوست ندارم پژمرده شدن شمعدانی ها را ببینم . چرا حس ِ زندگی داره مدام تحلیل میره . حالم بد شد ایرن . غمگین شدم . یه غم ِ عمیق .
تو از صمیم قلب این غم رو می طلبی ایرن...قبول کن... تو اون لطافتی که ویکتور هوگو ازش میگه رو خودت دوست نداری...وگرنه فک می کنی ویکتور هوگو خیلی خوشبخت بوده؟؟چیزی از زندگی اش می دونی؟تو بیشتر رنج بشر رو کشیدی یا اون؟؟ تو بیشتر غم تنهایی ودرد نا تموم انسان رو داشتی یا اون؟؟
اینو بهت میگم چون من هم خیلی شبیه تو میشم گاهی...ما رنج رو با ولع بغل می کنیم ایرن جان....
خوشحالم که در این شهر هنوز کسی وجود دارد که به فکر شمعدانی هاست...
سلام . مثل همیشه خواندمتان . زیبا بود.
نگرون شعمدونی ها نباش اونا می دونن چطوری خودشون حفظ کنند ماییم که نمی دونیم
خوبی کلا ایرن؟
سلام
عیدت مبارک
جمله ی آخر با تمام تلخی و بزرگنماییش٬ خودش یه داستان بود و یه شعر بود و یه پست خوب. مرسی...
سلام . خیلی خوب بود خیلی !!! به قول وحید آخرین جمله خودش یه پست بود !
سلام نمی دوننم چرا تو کامنت قبلی بین اسمم یه نقطه افتاد !!!! کامنت قبلی رو هم خودم بودم !!!!!!!!!!
توصیف زیبایی بود ایرن جان . وقتی آخرین امیدهای آدم از بین بره دیکه هیچی واسه ادامه دادن نداری . واسه تحمل سختیهای زندگی که کس دیگری به تو تحمیل میکنه . و این عشق و امیداها کی و چگونه از بین رفت نمیدونم . شاید یه موقعی تو همین چندسال اخیر و به تدریج .
به روزم رفیق و منتظرت
می ترسم یه روز برسه و تمام شمعدونی ها در اثر بی بارانی این دنیای سنگ دل از بین برن!
ایرن بهت گفته بودم جسارتن این عکس پروفایلتو دوس ندارم ؟!
آدمو یاد پیرزنا میندازه نمی دونم چرا !
؛آخرین شمعدانی پشت پنجره هم امروز زیر بی بارانی این شهر سنگ دل، پژمرد؛...
همین خودش بسه که ثابت کنه ته دلت شاعری...