بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

فرشته!

شکم بزرگ و صورت کوچکش هیچ وجه تشابهی با هم نداشتند...سیاهی صورتش در لباس صورتی رنگ بیمارستان بیش تر توی چشم می زد...دستان لاغرش هم نشین میله های سرد و آهنی تخت شده بودند...با دهان باز نفس می کشید...آرام تر از این نمی شد...دستم را کشیدم بر روی پوست زرد و چروک دستانش...سرد بود...خالی از حس زندگی...باورم نمی شد فرشته که تجسم فرشته های بالدار خدا بود این همه قرص را یک جا بلعیده باشد..دلم نیامد بیدارش کنم..برایم سخت بود که چشمانش را باز کند و به جای تاریکی و سکوت، با نورهای زننده ی مهتابی بیمارستان آْشنا شود!

نظرات 26 + ارسال نظر
منوخودم 1 اسفند 1388 ساعت 14:38

دست هایش در دست هایم سردند وقتی پرستار ملافه را کنار میزند، لبخند
ایرن ...
حرفی ندارم واسه گفتن
وسط این ابرو و بادو بارون...
حرفی ندارم
دیوانه ترم کردی...

کرگدن 1 اسفند 1388 ساعت 16:11

تو شوکم ...
آخه یعنی چی ؟ ...
زنگ زدم محسن ور نداشت ...

[گل] [گل][گل][گل][گل]

آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتابش را می جوید

[گل][گل][گل][گل][گل][گل]

رعنا 1 اسفند 1388 ساعت 16:33

هر دو یه ماجرا رو نوشتین
هم زمان
داستانه؟ واقعیه ؟

زهرا باقری شاد 1 اسفند 1388 ساعت 17:00

چش شده این فرشته؟ چرا نگفتی؟ دارم خفه می شم توی هجوم داستانت...

اردیبهشت 1 اسفند 1388 ساعت 18:24 http://ordibehesht-z.blogfa.com/

این که نوشتی ، واقعیه ؟
اگه واقعیه امیدوارم الآن حالش خوب باشه
اگه واقعی نیست ، شوکه کننده بود

دخترآبان 1 اسفند 1388 ساعت 20:21 http://fmpr.persianblog.ir

قضیه چیه ؟! واقعیته که جفتتون همینو نوشتید ؟!

نگار 1 اسفند 1388 ساعت 22:34

چی شده آخه؟ چرا؟؟؟؟؟

حمید 2 اسفند 1388 ساعت 00:17 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

میدونم وقتی انتظار داشته باشی همه چیز تموم شده باشه بهوش اومدن چیز خوشحال کننده ای نیست ولی قبول کن که رفتن هم دردی رو دوا نمیکنه...ممکنه خود آدم راحت بشه ولی اطرافیان...کسایی که آدمو میشناسن...یه بار روانی همیشگی بهشون اضافه میشه...
و حتی خود آدم...کی میدونه فردا چی میشه...شاید واقعا خیلی تا ته روزای سخت نمونده باشه...احتمالش کمه ولی هست...

حمید 2 اسفند 1388 ساعت 00:21 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

؛بودن به از نبود شدن...خاصه در بهار؛...
همیشه فکر میکردم این شعر خود شعاره...حالا فکر میکنم شاید هم نباشه...کی میدونه؟...نمیدونم چی بگم...کاش انقدر زندگی سخت نبود...کاش سختیها کمی به اندازه بشر بودنمون فکر میکردن...
فقط آرزو میکنم هر چه سریعتر روزای بدش بگذره و روزایی بیاد که دیگه حتی فکر نبود شدن هم نکنه...

مریم ترین 2 اسفند 1388 ساعت 01:37

سلام...خوبه که بیدارش نکردی تا همون سوال مسخره ی تکراری رو تو چشماتون بخونه...خیلی خوبه...

مهسا 2 اسفند 1388 ساعت 02:08

گیجم هنوز نمیدونم چی شده

خانم سین 2 اسفند 1388 ساعت 08:13

نمی دونم باید خوشحال باشم که خطر رفع شده یا فرشته دوست نداشته که خطر رفع بشه... شایدم از خداش بوده که یکی سر برسه و خطر رفع بشه... اما واقعا چی میشه که آدم جرات میکنه تموم کنه زندگیشو؟!

محبوب 2 اسفند 1388 ساعت 09:14 http://mahboob.persianblig.ir

نمی دونم ایرن عزیز ، چی میشه که آدم به اینجا می رسه . حتماً اونقدر سیاهی و تلخی و نکبتی زندگی رو می بینه که نمی تونه دیگه تحملش کنه . حتماً اونقدر کثیفی و نامردی ِ این زندگی رو بزرگ می بینه که قدرت مقابله با اون رو در خودش نمی بینه .
فرشته ها کم نیستن و با این وضعی که پیش میره بیشتر هم خواهند شد . اما هوای فرشته رو داشته باش . بهش بگو که ما اومدیم که مبارزه کنیم . بهش بگو قدرتمنده . وای گریه ام گرفته ایرن .
ااااااه ! لعنت به این دنیا و این زندگی . حالم بد شد ...
چه صبح ِ گرفته ای شد با این پست فرشتهء تو و محسن .

راسکلنیکف 2 اسفند 1388 ساعت 11:09 http://roospigari.blogspot.com/

چی بگم
بگم متاسفم بگم لعنت بگم چی آخه
بذار اینجوری بگم: یاد اون صحنه ای افتادم که بینوش قرصا رو می ریزه دستش بخوره - توی آبی -
سلام
جنایت و مکافات داره رسما می کشدم اگه دیگه به روزنشدم بدون کی منو کشته

راسکلنیکف 2 اسفند 1388 ساعت 13:42 http://roospigari.blogspot.com/

می گم خدا رو شکر هنوز فیلمای خوبی هست که ندیدیم

وحید 2 اسفند 1388 ساعت 14:04

فقط میتونم بگم شوکه شدم! امیدوارم هرچه زودتر همه چیز به شکل طبیعی و خویش برگرده...

رعنا 2 اسفند 1388 ساعت 14:27

جیگرتو

زری 2 اسفند 1388 ساعت 15:31

دقیق هم که نباشم شک نمی کنم که تو و من خیلی شکل هم هستیم...خیلی..برای همین فکر می کنم همیشه همه چیزهای توی ذهن من و تو می نویسی...

توی وبلاگ محسن خوندم٬ فکر کردم داستانه ولی بعد که کامنتاشو خوندم داغون شدم. کم آوردم آخر شبی...

رعنا 3 اسفند 1388 ساعت 14:00

تورو خدا تو هم بازی کن دیگه

صهبا 3 اسفند 1388 ساعت 17:58 http://sahba1001.blogfa.com

چی شده ایرن بانو؟؟؟اومدم بگم بازی می کنید یا نه که این پست رو خوندم...........
شوکه شدم

کرگدن 3 اسفند 1388 ساعت 19:15

چطوری ایرن ؟
خوبی ایرن ؟
بهتری ایرن ؟
خیلی مخلصیما ایرن !

ناردانه 3 اسفند 1388 ساعت 23:29

فرشته ها هم گاهی خسته می شوند از این همه سیاهی...
--------------------------------------
خوبی دوستم؟ دلم واست تنگ شده بود...از نگار یه عالمه تعریفتو شنیدم.

کلاسور 4 اسفند 1388 ساعت 00:06 http://celasor.persianblog.ir

نمیدونم چی بگم! یعنی نمیتونم چیزی بگم!

راسکلنیکف 4 اسفند 1388 ساعت 09:59 http://roospigari.blogspot.com/

درباره هوش مصنوعی یه جوری نوشته بودی متاسفانه خوشم نیومد انگار من خیلی خوشم اومده ! خب منم بدم اومده بود دیگه ! چر اکاری می کنی آدم به نوشته خودش شک کنه؟!
سلام

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد