شکم بزرگ و صورت کوچکش هیچ وجه تشابهی با هم نداشتند...سیاهی صورتش در لباس صورتی رنگ بیمارستان بیش تر توی چشم می زد...دستان لاغرش هم نشین میله های سرد و آهنی تخت شده بودند...با دهان باز نفس می کشید...آرام تر از این نمی شد...دستم را کشیدم بر روی پوست زرد و چروک دستانش...سرد بود...خالی از حس زندگی...باورم نمی شد فرشته که تجسم فرشته های بالدار خدا بود این همه قرص را یک جا بلعیده باشد..دلم نیامد بیدارش کنم..برایم سخت بود که چشمانش را باز کند و به جای تاریکی و سکوت، با نورهای زننده ی مهتابی بیمارستان آْشنا شود!
دست هایش در دست هایم سردند وقتی پرستار ملافه را کنار میزند، لبخند
ایرن ...
حرفی ندارم واسه گفتن
وسط این ابرو و بادو بارون...
حرفی ندارم
دیوانه ترم کردی...
تو شوکم ...
آخه یعنی چی ؟ ...
زنگ زدم محسن ور نداشت ...
[گل] [گل][گل][گل][گل]
آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندوهگین شبی است
که مهتابش را می جوید
[گل][گل][گل][گل][گل][گل]
هر دو یه ماجرا رو نوشتین
هم زمان
داستانه؟ واقعیه ؟
چش شده این فرشته؟ چرا نگفتی؟ دارم خفه می شم توی هجوم داستانت...
این که نوشتی ، واقعیه ؟
اگه واقعیه امیدوارم الآن حالش خوب باشه
اگه واقعی نیست ، شوکه کننده بود
قضیه چیه ؟! واقعیته که جفتتون همینو نوشتید ؟!
چی شده آخه؟ چرا؟؟؟؟؟
میدونم وقتی انتظار داشته باشی همه چیز تموم شده باشه بهوش اومدن چیز خوشحال کننده ای نیست ولی قبول کن که رفتن هم دردی رو دوا نمیکنه...ممکنه خود آدم راحت بشه ولی اطرافیان...کسایی که آدمو میشناسن...یه بار روانی همیشگی بهشون اضافه میشه...
و حتی خود آدم...کی میدونه فردا چی میشه...شاید واقعا خیلی تا ته روزای سخت نمونده باشه...احتمالش کمه ولی هست...
؛بودن به از نبود شدن...خاصه در بهار؛...
همیشه فکر میکردم این شعر خود شعاره...حالا فکر میکنم شاید هم نباشه...کی میدونه؟...نمیدونم چی بگم...کاش انقدر زندگی سخت نبود...کاش سختیها کمی به اندازه بشر بودنمون فکر میکردن...
فقط آرزو میکنم هر چه سریعتر روزای بدش بگذره و روزایی بیاد که دیگه حتی فکر نبود شدن هم نکنه...
سلام...خوبه که بیدارش نکردی تا همون سوال مسخره ی تکراری رو تو چشماتون بخونه...خیلی خوبه...
گیجم هنوز نمیدونم چی شده
نمی دونم باید خوشحال باشم که خطر رفع شده یا فرشته دوست نداشته که خطر رفع بشه... شایدم از خداش بوده که یکی سر برسه و خطر رفع بشه... اما واقعا چی میشه که آدم جرات میکنه تموم کنه زندگیشو؟!
نمی دونم ایرن عزیز ، چی میشه که آدم به اینجا می رسه . حتماً اونقدر سیاهی و تلخی و نکبتی زندگی رو می بینه که نمی تونه دیگه تحملش کنه . حتماً اونقدر کثیفی و نامردی ِ این زندگی رو بزرگ می بینه که قدرت مقابله با اون رو در خودش نمی بینه .
فرشته ها کم نیستن و با این وضعی که پیش میره بیشتر هم خواهند شد . اما هوای فرشته رو داشته باش . بهش بگو که ما اومدیم که مبارزه کنیم . بهش بگو قدرتمنده . وای گریه ام گرفته ایرن .
ااااااه ! لعنت به این دنیا و این زندگی . حالم بد شد ...
چه صبح ِ گرفته ای شد با این پست فرشتهء تو و محسن .
چی بگم
بگم متاسفم بگم لعنت بگم چی آخه
بذار اینجوری بگم: یاد اون صحنه ای افتادم که بینوش قرصا رو می ریزه دستش بخوره - توی آبی -
سلام
جنایت و مکافات داره رسما می کشدم اگه دیگه به روزنشدم بدون کی منو کشته
می گم خدا رو شکر هنوز فیلمای خوبی هست که ندیدیم
فقط میتونم بگم شوکه شدم! امیدوارم هرچه زودتر همه چیز به شکل طبیعی و خویش برگرده...
جیگرتو
دقیق هم که نباشم شک نمی کنم که تو و من خیلی شکل هم هستیم...خیلی..برای همین فکر می کنم همیشه همه چیزهای توی ذهن من و تو می نویسی...
توی وبلاگ محسن خوندم٬ فکر کردم داستانه ولی بعد که کامنتاشو خوندم داغون شدم. کم آوردم آخر شبی...
تورو خدا تو هم بازی کن دیگه
چی شده ایرن بانو؟؟؟اومدم بگم بازی می کنید یا نه که این پست رو خوندم...........
شوکه شدم
چطوری ایرن ؟
خوبی ایرن ؟
بهتری ایرن ؟
خیلی مخلصیما ایرن !
فرشته ها هم گاهی خسته می شوند از این همه سیاهی...
--------------------------------------
خوبی دوستم؟ دلم واست تنگ شده بود...از نگار یه عالمه تعریفتو شنیدم.
نمیدونم چی بگم! یعنی نمیتونم چیزی بگم!
درباره هوش مصنوعی یه جوری نوشته بودی متاسفانه خوشم نیومد انگار من خیلی خوشم اومده ! خب منم بدم اومده بود دیگه ! چر اکاری می کنی آدم به نوشته خودش شک کنه؟!
سلام