بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

حسرت!


این روزهایمان فقط شده حسرت...حسرت چیزهایی که دوست داشتیم باشیم و نبودیم..حسرت جاهایی که دوست داشتیم زندگی کنیم و نکردیم....حسرت راه هایی که دوست داشتیم برویم و نرفتیم....حسرت کارهایی که دوست داشتیم بکنیم و نکردیم...حسرت و حسرت و حسرت...حسرت تمامی این سالها جمع شده و حالا بیش تر شده شبیه به یک توده ی بدخیم عفونی ته دلمان و گاه هم دردش فشار می آورد به جایی نزدیک قفسه ی سینه و گاه هم می آید اندکی بالاتر و جا خوش می کند ته گلویمان  و باد می کند و می شود حبابی که فقط منتظر یک تلنگر است تا بترکد....این روزهایمان فقط شده آرزو....این که هیچ وقت دنبال ثبات و یک جا نشینی نبودی و حالا دست خشن زندگی هلت داده وسط این شهر سیاه و دود گرفته...این که  هیچ وقت نمی خواستی مثل پدر و مادرت شوی و سر هر سال وسایلت را جمع کنی و بروی مستاجری از این خانه به آن خانه، نمی خواستی مثل سایر زن ها حرص و جوشت فقط بشود اسباب منزل و خانه ی بزرگ تر و ماشین بهتر و طلا و جواهر...که نشدی ولی احسای می کنی داری می شوی...همین که این ظرف های مزخرف چینی و آرکروپال لعنتی ات را هر سال دنبال خودت می کشی یعنی این که دیگر نیستی آن چیزی که می خواستی باشی....این حسرت و آرزو همیشه بوده و بوده...فقط گاهی اوقات در زندگی ات بدجور پررنگ می شود  و بیش ترخودش را به رخت می کشد....آن قدر که دلت می خواهد آن قدر جسارت داشتی که  همین الان از این شرکت لعنتی ات بزنی بیرون و تمامی این اسباب و اثاثیه لعنتی ترت را چوب حراج بزنی و بروی ترمینال و سوار اولین اتوبوسی شوی که می رود به برفی ترین و سفید ترین و سردترین جای این سرزمین....بروی و توی یکی از همان کلبه های چوبی کوچک وسط جنگل برف پوش زندگی کنی....بدون گرفتاری..بدون درگیری....بدون فکر به تمامی گذشته ات...آن قدر بمانی که تمامی این حسرت تلنبار شده ی درونت منجمد شود که هیچ آفتابی نتواند آبش کند.....


نظرات 23 + ارسال نظر
ملیکا 12 دی 1388 ساعت 12:17 http://computerring.blogfa.com

نمدونم ولی هرچی دل تنگم به فکر بود را گفتین حسرت حسرت حسرت ....

زهرا باقری شاد 12 دی 1388 ساعت 13:17

می فهمم...درکت می کنم...حسرت ها در دل من هم هستند...

مهسا 12 دی 1388 ساعت 13:23

مهسا 12 دی 1388 ساعت 13:24

دقیقا درکت میکنم
یک عمر فرار کردم از یه زن خاک گرفته بودن اما حالا انگار شدم
دقیقا حرفاتو میفهمم

نگار 12 دی 1388 ساعت 14:06

گم شده ام ... خیلی بهتر است انگار!

مهسا 12 دی 1388 ساعت 14:13

به یه بازی دعوت شدی

محبوب 12 دی 1388 ساعت 14:31 http://mahboob.persianblog.ir

چقدر حرفایی که زدی شبیه فکرای ِ این چند ماه ِ اخیر ِ منه .
جسارت میخواد ، . . . کاش داشتم ، کاش داشتیم ....

سلام
خیلی خوب بود. دلی و روون...
خوبی تو؟

به نظرم نباید به خودمون ایراد بگیریم...
طبیعیه که کم کم عوض بشیم...در هر حال سنگ هم که باشیم دیر یا زود از جامعه و ارزشهاش تاثیر میگیریم...حسرتها هم همیشه هست مهم اینه که از همون اول آرزوهامون انقدر بزرگ نباشه که احتمال منطقی رسیدنش کم باشه که بعدا سرخورده بشیم (البته اگه اینو به یکی از این اهالی موفقیت بگی آدمو جر میده! چون اعتقاد دارن که آدم آرزوهاش باید بزرگ باشه ولی این هم مثل خیلی حرفای دیگه شون چرت و پرته!)...

درباره اون امیدنوشته هم فکر کنم منظورم رو خوب نتونستم بگم...
امید آخر قصه نمرد...منتشر شد...بین انبوه جمعیت حل شد...

منم دوست دارم برم تو یه کلبه و به دور از آدما زندگی کنم خودم باشم و خودم و بازم خودم .با یه زندگی ساده که بتونم جانانه تر نفس بکشم ..ولی از حسرت متنفرم ..به خیلی چیزهایی که آرزو داشتم نرسیدم ولی حسرت نمی خورم براشون چون بدم میاد از حسرت خوردن ..

حامد 12 دی 1388 ساعت 23:23 http://breathless.persianblog.ir/

اول اینکه عکسی که گذاشتی به نظرم عالیه...کلن از این مدل عکسا که از توی تاریکی روشنایی رو می گیرن حال می کنم..فیلمای فورد پره از این قابا...که شاهکارند
بعدم اینکه از اسباب کشی نگو که ما خداییم تو این کار...و کاملن احساست رو درک می کنم...
اما حسرت رو چی بگم؟ کیه حسرت نداشته باشه؟ و شاید تو از همه بیشتر بهش فکر می کنی...اصلن چرا فکر می کنی...چرا به باد نمیسپارشون؟
این تیکه آخر پستت عالی بود...اون منجمد شدن و آب نشدنش...
در کل حرف منه که تو زدی...

گلدونه 13 دی 1388 ساعت 08:19

بعدش؟

رعنا 13 دی 1388 ساعت 10:08

اسباب کشی که بد نیست محله جدید خونه جدید برای ما تو این مملکت همین چیزا تنوع شده دیگه
یه بنده خدایی از لندن چند روزی مهمون ما بود بزرگ شده اونجاس میگفت شما پارتی میرین گفتیم نه گفت کلوپ و نایت کلاب دارین گفتیم نه گفت تو کوچه عشقتونو میبوسین گفتیم نه
گفت پس تفریح شما تو این مملکت چیه ؟
واقعن جوابی نداشتم
خودمونو زدیم به بی خیالی و کبریت و گرفتیم زیر روزای عمرمون

ایرن جونم ممنون بابت تبریک.من تو و همه دوستای بی تا رو دوست دارم.خیلی هم خوشحال میشم که باز هم بیاین خونه ما.

آخه بدیش اینه که اگه تو همون کلبه ی برفی هم بری باز چند وقت بعد دلت واسه همین دود و دم تنگ میشه

کرگدن 14 دی 1388 ساعت 00:41

سلام ایرن !
چططوری ایرن ؟!
خوبی ایرن ؟!

viewlovely

من عکس که سرچ می کنم وختی میخوام آپلودش کنم اسمشو عوض می کنم که لو نره چه مدلی جُستمش !!

کرگدن 14 دی 1388 ساعت 00:42

این یه اعتراف بودا !
نگی به کسی ، میگن طرف ببین چقد خسیس و بدجنسه !!!

کرگدن 14 دی 1388 ساعت 11:23

این سایت ام واسه آپلود عکس خوبه :

http://www.picpanda.com

کرگدن 14 دی 1388 ساعت 11:23

خونه چی شد ؟

عجب پست باحالی نوشتی ایرن جونم . دست گذاشتی رو دلم بدجور . نمیدونم این حسرتها کی میخوان از زندگی آدم برن بیرون . حسرت کارهای نکرده یا حسرت اینکه چرا فلان کار را کردم یا فلان تصمیم غلط رو گرفتم - حسرت از دادن کسانی که دوستشان داریم - حسرت نرسیدن به کسی که میخواهیم و حسرت هزارتا چیز دیگه .
ولی هرجا هم که بری اینا همراهته .

1.عکس فوقالعادست
2.باید آرزوهای بزرگمون رو تف کنیم روی آسفالت خاکستری شهر
باید رویاهامون رو بپیچیم و دود کنیم به آسمان سیاه آخر زمان
باید حسرت هایمان را نفس بکشیم درون خانه های استیجاریمان
باید بگذریم از غبار این همه وهم که دلهایمان رو ناپدید کرده
باید بگذریم از این همه زندگی
3.همیشه می خونمت اما نظر نمی تونستم بدم
4. به روزم

گارسیا 15 دی 1388 ساعت 02:30 http://www.draft77.blogfa.com

نکن این جسارتو
نکن
به 6 تا بچه هاتون فکر کن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد