بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

سرداب!

پله های سیمانی را یکی یکی پایین می روم...پاهایم می لرزند....گویی آن ها نیز می دانند که صاحبشان برای پایین رفتن در این سرداب تاریک و بی انتها، هنوز جسارت لازم را پیدا نکرده .....این بار دیگر تا تهش می روم...هر چه می خواهد بشود...مهم نیست...مرگ که ندارد...فقط کمی خونریزی است و درد...همین!این ها را مدام با خودم تکرار می کنم و دسته ی ظرف سفیدی را که اسمم رویش نوشته شده محکم تر می فشارم...این ظرف قرار است با خون من پر شود...خونی زاید و کثیف که از این اضافه ی گوشتی وسط سرم بیرون خواهد جهید....چاره ای نیست می دانم!این گوشت اضافه ی لعنتی باید برداشته شود..تکرار این که چرا همه این طور نیستند و از میان هر چند زن فقط یک زن این گونه می شود و حالا چرا این یکی باید من  باشم...فقط ذکر مکرر مصیبت است...گونه هایم داغ شده...بالاخره وارد انتهای سرداب می شوم..چندین زن نشسته اند مثل من..با سطل سفید در دست...و منتظر برای این که سردی تیغ مرد لمس کند فرق سرشان را...نمی دانم چرا این ها عین خیالشان نیست؟!چرا این قدر راحت و حتی خوشحال؟پرده ی سبز را می بینم که کمی می جنبد...حتما آن پشت مردک نشسته و با تیغ جراحی اش هر روز هنر نمایی می کند...مردک پشتش به ماست ولی می دانم که مرا می بیند...تردید درون دلم را می بیند...ترس درون سرم را می بیند...حتی لرزش دستانم را بر روی دسته ی سطل....لعنتی می داند که می دانم....می داند که من مثل این ها خوش باور نیستم...می داند که می دانم هیچ چیز لعنتی در این زندگی با برداشتن این یک تکه گوشت اضافی وسط سرم حل نمی شود...نمی بینمش...ولی می دانم چشمانش از شدت بی خوابی و دیدن هر روزه ی شتک های خون بر صورت سفید و رنگ پریده زن ها، قرمز است...می بینم دستان بزرگش را که چه ماهرانه تیغ کثیف و خون آلود را حرکت می دهد...دیگر راه برگشتی نیست...چشمانش مرا دیده و چشمان مرددم را میخکوب خودش کرده....می دانم که سرخی این چشم ها تا پای گور با من است...زن کناری ام کارش تمام شده...قهقهه می زند...خیره شده به دستان خون آلودش و با باقی مانده های گوشت اضافه ی برداشته شده از میان سرش بازی می کند...خون می چکد از دستانش....و سطل سفید پر می شود با اشک های قرمزم.....
نظرات 32 + ارسال نظر
گلدونه 7 دی 1388 ساعت 11:46

کرگدن 7 دی 1388 ساعت 12:28

ببخش ایرن ولی راستش از خط پنجم شیشم به بعد دیگه نخوندم ... از همون خونی که از اضافه ی گوشتی وسط سرم بیرون خواهد جهید ...
آخه یعنی چی اینا ؟
هر چند ... به من چه ... چار دیواری اختیاری ...
ولی منم اختیار دارم که پستای این شکلی رو نخونم حتی اگه مال دوست نزدیکم باشه ... بگذریم ...
قیمه ش عالی بود ...
بی تعارف بهترین قیمه نذری امسال محرم بود ... مخصوصن قسمت سیب زمینی هاش !!
لینک فتوبلاگتم چشم !
آر اس اس صحیحشو بده درستش کنم ...
البت الان که گوگل ریدر ریده !!!

قضیه چیه؟
الان بالاخره برداشتیش؟
اینجور که تو تعریف کردی والا منم ترسیدم...

میثمک 7 دی 1388 ساعت 13:54 http://meesmak.blogfa.com

من دوست وحیدم به خدا !!
خوشحال میشم به من هم کله بزنین!! (ببخشید سر)

محبوب 7 دی 1388 ساعت 14:20 http://mahboob.persianblog.ir

چقدر حس ِ بدی توش بود ایرن . حالم بد شد . راستشو بخوای خیلی خوب جریانشو نفهمیدم . ولی حسش بد بود . یعنی چیکار میکنن ؟ گوشت اضافه وسط ِ سر چیه ؟
ایرن واقعاً خودت بودی ؟ این چیه ؟ من جدی حالم بد شده . . .

حقیقتش نوشته هات روز به روز از تصویرای ذهنیم دورتر میشه...
نه تنها من که مطمئنم خیلی دیگه از کسانی که خوندن هم آخرش این گیج رو زدن که "نمیفهمم"...دلم برای یه نوشته به سبک اون چند تا پستی که از روزای عادیت نوشتی تنگ شده...فرقی نمیکنه شاد باشه یا غمگین...دوس دارم چیزی بخونم که تو دلم شک بندازه در باور اینکه "از تو و دنیات دور شدم"...

ایرن 7 دی 1388 ساعت 14:28

حمید چرا بهش به چشم یه داستان نگاه نمی کنی؟یه داستان در فضای غیر متعارف؟!

زهرا باقری شاد 7 دی 1388 ساعت 16:21

صبح اومدم کلی برات نوشتم که پرید... نوشته بودم که این نوشته ت بی نظیر بود. چقدر دوست دارم این ذهنیت رو..آشفته است مثل ذهن خودم..یه چیزی نوشتم که شاید بگذارم توی بلاگ . اگرنه برای خودت می فرستم. حتما.
مالیخولیای خودم هستی ایرن. دوستت دارم.

کرگدن 7 دی 1388 ساعت 16:28

والله ما ام همین لینکو وارد کردیم به مرگ آرش !!!

کرگدن 7 دی 1388 ساعت 21:26

هر کار کردیم نشد به مولا !
لذا حسب الامر حذفش کردیم !
بزرگواری نموده و ممبعد هر وخت قاب بنفش را غبار از بر و رو گرفتید خبرمان کنید برویم سیاحت و زیارت !

نگار 7 دی 1388 ساعت 22:29

فضا بی نظیر بود ایرن ... یعنی محشر! همه ی درد اون لحظه ی تیغ و خون ریخت توی تنم. شاید بخاطر اینکه به حد مرگ از تیغ و خونریزی می ترسم. صحنه ی میخکوب شدنت عالی بود. قلمت شاهکاره دختر

داستان بود آره ؟
خیلی غم انگیز بود و ترسناک
نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم خودمم که دارم از اون سرداب پایین میرم
ترسیدم
خیلی زیاد

ابوذر 7 دی 1388 ساعت 23:10 http://masais.blogfa.com

می بینم که آپ کردن؟

بهار(سلام تنهایی) 7 دی 1388 ساعت 23:10

وقتی خوندم تصویرت سازیت اینقدر باور کردنی بود که سرم تیر میکشید انگار تیغ رو برداشته بودند و روی سرم میکشیدند ..
یه چیزی بگم اون شبی که می خواستم برای به دنیا آوردن سپهر برم بیمارستان یه خوابی دیدم تیغ تیز روی شکمم بود و کشیده می شد ولی نمی برید ..تا صبح از ترس جراحی کابوس دیدم .تا صبح دستای مامان تو دستم فشورده میشد ..مدتها بود فراموشش کرده بودم ..منو بردی به ده سال پیش همون شب ...حس کردم نوشته ات رو ...فکر کنم خوابی که دیده بودی تعریف کردی نه ؟؟

فرزام 8 دی 1388 ساعت 08:11

این چی بود؟!!

مهران 8 دی 1388 ساعت 08:30

ایرن عزیز
از لطفت و از دلداریت سپاسگزارم بانو.

اگه از فروید بپرسی احتمالا میگه خون، زن، قرمز، یه بار هم از کلمه پرده استفاده کردی و زن ها وکسی که چاقو دستشه مرده و چاقو هم که خیلی نرینگی ش زیاده و نشانه ها همه چیده شده ن
ولی من میگم آدم خودش باید خودشو تعبیر کنه
سلام
مثل ماه و ستاره هایی که من دیدم و اونجوری تعبیرش کردم

ناردانه 8 دی 1388 ساعت 23:27

مثه به کابوس بود.خیلی خوب حس کردم...
منم همیشه اینجور جاها همین حسو دارم...خیلی بده خیلی...

حامد 9 دی 1388 ساعت 00:48

از بهترین نوشته هات نبود...اما مالیخولیایی ترینشون بود...خب ایده اش خوب بوده که تاثیر گذارش کرده..و خوشم اومد..حالا داستان باشه یا خواب بد...به نظر من یه تیکه گوشت اضافه ی وسط سر بود که می خواستی از خودت دورش کنی..

سلام علیکم
هیچ کس حق نداره به تو بگه توی وبلاگت چی بنویسی و چی ننویسی و توی چه فضایی بنویسی. هر کی ناراحته یا خوشش نمیاد میتونه نخونه...
ولی باور کن ایرن ساختن این تصویرهای خشن یا تلخ یا غم انگیز اصلا کاری نداره و هنر نیست. چند تا تصویر مثل اینی که نوشتی میخوای برات سه سوت بسازم؟
ولش کن. خلاصه که منظورم اینه که قلم شاهکار تو حیفه که خرج این چیزا بشه...

مانی 9 دی 1388 ساعت 11:58 http://www.manimahmoudi.com

salam .... yekam tarsnak e fazaye in karet
be roozam!

ایرن جان بابا من قلبم ضعیفه . از بس طبیعی نوشتی یه لحظه فکر کردم واقعیته .

بهار 10 دی 1388 ساعت 04:25 http://bazieakhar.blogfa.com

سخت بود برداشتنش؟

گارسیا 10 دی 1388 ساعت 14:03 http://www.draft77.blogfa.com

خیلی خفن بود...چی بود واقعا؟ ما که فقط هی چنذشمون اومد.
اما فضاسازیش جالب بود.

چطوری؟!؟
من خیلی دیلی داشتم؟!؟
میدونم به ملا قسم...!!
ببین...
با این بیتا چیکار دارین میکنین شماها؟!؟
ان جی او صادر میکنین؟!؟
ترکیبات میزنین؟!؟

احسان 11 دی 1388 ساعت 13:24 http://ehkazemi.blogfa.com/

سلام
توصیف جالبی بود
به سلامتی باشه
موفق باشی

مانی 11 دی 1388 ساعت 14:38 http://www.manimahmoudi.com

لینکی رفیق

علیک سلاملکن...!! چطوری خودت؟!

میبینم که داری به کیمیایی بلاگستان تبدیل میشی!...
از این نظر که یه عده کاملا مخالف این سبکت هستن و عده ای کاملا موافقن و نکته ای که از همه بیشتر شبیهت میکنه به اون بزرگوار اینه که سوای این مخالفت قطعی یا موافقتشون هر دو دسته مشتاقانه میخوننت!...
و این یعنی کارت درسته!...

یه سوژه خوب بود اما تو که شهیدش کردی بانو!!! معلوم نبود محور قصه چی بود؟ ه کم جزییاتُ یه کم توضیح در باره تیکه گوشت اضافیُ یه کمی هم روایت صحنه...می تونستی خیلی بهترش کنی...تو خدای این جور روایت ها هستی...عجله کردی تو آپ کردن فک کنم...زود باش!!!! بعدی رو بنویس!!!! اینجا فضا داره هر روز جذاب تر میشه!!!

ارژنگ 12 دی 1388 ساعت 07:54 http://roospigari.blogspot.com/

اگه اورکات هنوز توی بورس بود می تونستیم یه کامیونتی تشکیل بدیم اسمشم می ذاشتیم سرخ و سفید
سلام

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد