از تهران که راه می افتی به سمت نمک آبرود...جاده ابتدا فقط سرد است و بارانی و مه گرفته...کم کم که دور تر می شوی اما، می بینی لایه های نازک برف را که نشسته اند بر روی صخره های کنار جاده و نگاهت می کنند...کنار جاده که می ایستی تا خستگی راه را در کنی از تن...آرزو می کنی که ای کاش مقصد همین جا بود...کنار همین جاده ی برفی می نشستی تا شب می شد روز برفی ات...دلت می خواهد بتازی تا پشت آن کوه های برف گرفته...بروی در عمق گرم برف و خودت را رها کنی روی نرمی بی منتهایش...محسن می گوید:برف که می بینی دیوانه می شوی...
جاده هم چنان ادامه دارد تا نمک آبرود....
نمایی از دریا و کناره اش، از تله کابین....
بالا که می رسی تابش بی دریغ خورشید از پشت درختان سر به فلک کشیده و خاکستری به استقبالت می آید....
و اینک دریا.....