بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بازگشت....


آرزوی محالی است سفر بی بازگشت....

مهیای برگشتن که می شوی تازه دلت می گیرد....می خواهی به روی خودت نیاوری، نمی شود!می خواهی به آن نقطه ی سیاهی که در انتهای مسیر بازگشتت منتظرت است تا تو را ببلعد فکر نکنی....اما عبور مبهم و سایه وار چراغ های برق کنار جاده یادآوریت می کند که داری بر می گردی.....

حالا داری بر می گردی و باید دوباره بخشی از وجودت را در این شهر کوچک تنگ غروب با مغازه های کرکره پایین کشیده و آدم های تک و توک خسته اش بگذاری و برگردی....

شهری کوچک با ابرهای بزرگ سیاه.....

حالا باید از آسمان بپرسی که چرا هر جا می روی همان رنگ است و در نهایت از سیاه تا آبی تیره متغیر.....باید بپرسی پس کو آن نیلی بیکرانه ات تا میخکوبم کند؟

حالا روی صندلی ناراحت اتوبوس نشسته ای و پیشانی تبدارت را به شیشه ی سردش تکیه دادی و دایم به لولِش فجیع آدم هایی فکر می کنی که فردا صبح باید دوباره در میانشان گم شوی...بی هیچ نشانی.....