بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بازگشت....


آرزوی محالی است سفر بی بازگشت....

مهیای برگشتن که می شوی تازه دلت می گیرد....می خواهی به روی خودت نیاوری، نمی شود!می خواهی به آن نقطه ی سیاهی که در انتهای مسیر بازگشتت منتظرت است تا تو را ببلعد فکر نکنی....اما عبور مبهم و سایه وار چراغ های برق کنار جاده یادآوریت می کند که داری بر می گردی.....

حالا داری بر می گردی و باید دوباره بخشی از وجودت را در این شهر کوچک تنگ غروب با مغازه های کرکره پایین کشیده و آدم های تک و توک خسته اش بگذاری و برگردی....

شهری کوچک با ابرهای بزرگ سیاه.....

حالا باید از آسمان بپرسی که چرا هر جا می روی همان رنگ است و در نهایت از سیاه تا آبی تیره متغیر.....باید بپرسی پس کو آن نیلی بیکرانه ات تا میخکوبم کند؟

حالا روی صندلی ناراحت اتوبوس نشسته ای و پیشانی تبدارت را به شیشه ی سردش تکیه دادی و دایم به لولِش فجیع آدم هایی فکر می کنی که فردا صبح باید دوباره در میانشان گم شوی...بی هیچ نشانی.....

نظرات 42 + ارسال نظر
کلاسور 9 آبان 1388 ساعت 14:54 http://celasor.persianblog.ir

سلام خوبی ؟ ایمیلت نبود !! کجا گذاشتی؟!

گلدونه 9 آبان 1388 ساعت 15:10 http://gharibe0001.blogfa.com

دلتو پیش ِ مادرت جا گذاشتی و اومدی؟
"شنبه" رو خوب اومدی:
لولِش فجیع آدم هایی فکر می کنی که فردا صبح باید دوباره در میانشان گم شوی..

رعنا 9 آبان 1388 ساعت 15:23

آخی چه حیف .
گور بابای کار دیر میشه که بشه .
دیدار رفیقو عشتقه
منم خیلی دلم تنگ شدم جیگر .

کرگدن 9 آبان 1388 ساعت 15:31

مرسی که به روز نمودندی !
ولی جان خودم اصلن منظرم اینجوری نبود !!

دخترآبان 9 آبان 1388 ساعت 16:24 http://fmpr.persianblog.ir

جای ما خالی همی

سلام
همیشه بازگشت سفر تلخ و ناراحت کننده ست ولی دیروز اینطوری نبود. توی بازگشت هم که بچه ها ماشالله کم نیاوردن و خوب بود جو جمع...

راستی باز هم ممنون
چقدر زحمت کشیدین. چقدر اذیت شدین. چقدر مسئولیت رو دوشتون بود. چقدر غر زدن ها و مشکلات رو تحمل کردین...
چقدر روحتون بزرگه شما دو تا. دمتون گرم و سرتون خوش...

منوخودم 9 آبان 1388 ساعت 19:14

ایرنی بیخیال شو بابا...
یه جور بنویس منم روم بشه آپدیت کنم...
چقدر کلمات رو به جا و خوب استفاده میکنی...

منوخودم 9 آبان 1388 ساعت 19:16

اگه پول داشتیم حتمن حس و حالشم داشتیم میرفتیم همه دنیا رو میگشتیم...
همیشه در سفر بودیم...
اونوقت دیگه دلت نمیگرفت که سفر داره تموم میشه...
سعی میکنم زودتر پولدار شیم... باشه؟
و قول میدم که تا اون موقع پیر نشم...
توام که هیچوقت پیر بشو نیستی... اصلن بهت نمیاد آخه...

منوخودم 9 آبان 1388 ساعت 19:18

بابا غم نون نمیذاره به خدا..
حالا هی بیان بگن همه چیز پول نیست..
خودمم همین حرف رو میزدم...
آره خب درسته همه چیز نیست..
۹۵ درصدش پوله... اون ۵ درصدم انرژی که باهاش پول درمیاری...
ای بابا ...
الان قاطیم و ممکنه فحش بکشم به زمین و زمان..
برم زودتر

وقتی از سفر برمی گردم همیشه تو راه برگشت با خودم فکر می کنم که دیگه چه موقعی می تونم دوباره بیام همین جا یا همین نقطه یا همین شهر و بعدش سعی می کنم لحظه ها رو ثبت کنم ..
بعدشم برای اینکه زیادی ناراحت نشم سعی می کنم به خونه و جای گرمش فکر کنم آخه من تو خونه ام همیشه احساس راحتی می کنم
ولی حس برگشت رو خوب ادا کردی ..
امیدوارم همیشه سفر بری ایرن عزیز ..

ناردانه 9 آبان 1388 ساعت 22:08

ازون حس هاست که می شناسم با اینکه زیاد تجربه اش نکردم...
اما خط اول نوشته ات محشر بودااااااااا!
-------------------------------------------------------
من با همین ناردانه از طرف فلورا نظر میذارم.

نگار 9 آبان 1388 ساعت 22:25

تو محشری ... واقعا محشری. من هرگز نمی تونم مثل تو بنویسم. خیلی وقته نوشته هام رو دوست ندارم ... خودم گم شده ام انگار از توشون ... خودم ... حسم ... عشقم ...

حمید 9 آبان 1388 ساعت 23:48 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

الان عکسارو دیدم...
نمیدونم چرا یهویی بغضم گرفت...
شاید فردا گفتم چرا...

حامد 10 آبان 1388 ساعت 00:10 http://breathless.persianblog.ir/

بدترین قسمت سفر رو نوشتی...اگه قرار باشه تاثیر سفر فقط یه روز باشه اصلن چرا سفر؟

همیشه وقتی از سفر بر می گردم بی اختیار این شعر شمس لنگرودی رو تا مدتی زمزمه می کنم:


بازگشته ام از سفر
سفر از من باز نمی گردد

مینا 10 آبان 1388 ساعت 09:35 http://dastneveshtekhial.blogfa.com

ایرن عزیز مثل همیشه چه زیبا توصیف کردی و چه آشنا . من هم یه بار رفته بودم جایی و موقع برگشتن آرزو کردم که ای کش این سفر برگشتی نداشت . حساب کن چه لذتی داشت اگه بر نمیگشتم به جایی که رنگ آسمانش همیشه یساه است .

یوتاب 10 آبان 1388 ساعت 11:03 http://utab.persianblog.ir

منم اصلا از برگشتن خوشم نمیاد
اصلا

بی تا 10 آبان 1388 ساعت 11:38 http://khanoomek.blogfa.com/

تو پا بخواه ؛ کیه که نده !!

خلاف جهت عقربه های ساعت 10 آبان 1388 ساعت 11:59

مسافرت تشریف داشتین احیانن؟

اینایی که گفتی من خیلی تجربه کردم خیلی
چه قد خوب گفتی ایرن

باید اعتراف کنم من هر وقت از سفر بر میگردم یه جورایی خوشحالم که بر میگردم خونمون.البت دلم هم میخواد که بیشتر بمونم ها اما میدونی چیه دلم برای خونمون انگار تنگ میشه! دوست دارم بیام و از سفر برای خواهرام و مامانم و دوستام تعریف کنم .دروغ چرا گاهی نگران میشم که نکنه یه وقت هایی که دیگه قرار نیست اینجا زندگی کنم همش دلتنگ این خونه باشم واون خونه برام خونه نشه!

حمید 10 آبان 1388 ساعت 14:36 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

حالا خیلی کار خوبی کردید تو همچین روزی بلند شدید رفتید سفر با افتخار هم مینویسی!؟...(و اینک آخر زمان) که میگن همینه دیگه!...بر شما بود که مثل ما مینشستید و از سخنرانیهای آیات عظام و گزارشهای زنده ۷ کاناله رسانه ملی از مشهد مقدس بهره ها میبردید!

حمید 10 آبان 1388 ساعت 14:37 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خوبم؟....نمیدونم...فکر نکنم!...شما خوبید؟

حمید 10 آبان 1388 ساعت 15:11 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خانواده ما کلن اهل سفر و این سوسول بازیا نبود در این حد میتونم بهت بگم که جز چند بار بچگی ولایتمون که اون هم اصلا جنبه تفریحی نداشت هیچ مسافرت مسافرتی با خانواده نرفتیم...
بخاطر همین کلا درباره سفر یه حس خنثی دارم...ولی به حر هال همون چند باری که با رفقا رفتیم تجربه خوبی برام بوده و قسمت زیادی از خاطراتم از همین مسافرتهاس...

نگار 10 آبان 1388 ساعت 15:11

عکساتونو دیدم توی وب حامد ... منم دلم خوااااااست

نگار 10 آبان 1388 ساعت 15:12

اون عکسی که گذاشتم خیلی چیزیه ... یعنی تا اون تیکه ش فقط منم! از اونجا به بعدش دوستمه که نتونستم بذارم حقیقتش

جیگرمی خوشگل خانوم ... تپل شدیاااااااااا چش نخوری

رعنا 11 آبان 1388 ساعت 08:45

ای لعنت به من که نیومدم در این سفر لاستی با شما.
چقدر ماه شده بودی در آن فضای سر سبز زیبا
راستی آن جوان برازنده که در نقش ساویر در وسط عکسها به حالت درست به کمر رویت میشود برادر شما میباشد آیا؟

آرش 11 آبان 1388 ساعت 08:53 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

کرگدن 11 آبان 1388 ساعت 09:02

خدا نیاورد همی آن روز را که در بلاگستان کامنتی از سر از سر وا کنی از خویشتن خویش در کرده باشیم همی !
لذا این وصله ها را تلاش نکنید به ما بچسبانید که ما خودمان خدای چسباندنیم !
ایضن لذا بروید بچسبانید به شوهرتان این وصله ها را که با آن دو پر استخوانی که به همه جا علی الخصوص به ماتحت دارند خوراک چسباندنند نافرم !!!
اگر نچسبید می توانید برای سایر محل های احتمالی ایده آل از انجمن نیمه تعطیلتان کمک بگیرید !!!

سلام
دیشب دفتر محسن بسته بوده، رامین سی دی عکسها رو انداخته توی دفتر...

حمید 11 آبان 1388 ساعت 09:52 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

عرض ارادت و خاکساری داریم به محضر یگانه ستاره عالم وجود ایرن بانو ( که درود و رحمت خداوند بر ایشان باد!)....خوبی؟...
راستی الان یادم افتاد که کمی بهت گیر بدم!چرا از اینهمه سفر که عکسای شادمانه اش به بیرون درز کرده و اونهمه طبیعت و خوشنودی فقط لحظه برگشتشو برامون نوشتی!؟...نیمه خالی لیوان خوبه ولی برای همسایه!؟

حمید 11 آبان 1388 ساعت 09:54 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

چند روزیه چون جام عوض شده کمی کارام بیشتر شده بود و نمیشد زود به زود جهت سلام مجازی خدمت برسیم!...ایشالا از این به بعد به روزای اوج بازخواهم گشت!

حمید 11 آبان 1388 ساعت 09:58 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

ضمنا رعنا هم درباره حمیدحرف خوبی زده ها!...الان که نگاه میکنم میبینم این پسردایی ما چقدر شبیه شماست!...تحقیق کن ببین مثل این فیلم هندیا احتمالا دوقلویی چیزی نبودید که تو بیمارستان هرکدومتونه به یکی داده باشن!؟

حمید 11 آبان 1388 ساعت 10:54 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

برای بازی آماده ام!؟...کدوم بازی!؟...
درباره شباهت هم (بلی) عرض مشود!...آن مواردی که فرمودید درباره شما هم صدق میکند...

حمید 11 آبان 1388 ساعت 10:58 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

نیمه خالی...نیمه پر...
آره...بستگی به آدمش داره...مهم اینه که لحظه های غمت رو هم طوری مینویسی که دوست داشتنین...مثل خودت...
برای ما اون نیمه که تو بنویسی نیمه پره...

رعنا 11 آبان 1388 ساعت 11:08

ا ا ا پسر دایشونن به به به به


یوتاب 11 آبان 1388 ساعت 11:44 http://utab.persianblog.ir

ایران جان بی خیالی بد دردیه. وقتی بزرگترین درد یه جوون قرارش باشه وضع اون مملکت فاجعه ست. مگه جوونای دیگه عاشق نیستن؟ من خودم از همه دنیا ترسوتر. ولی بی خیال نیستم. از دیدن ادمای بی خیال حالم بد میشه. نمیدونم شاید من زیاد ایده الیستم!

کرگدن 11 آبان 1388 ساعت 14:01

جای اینکه به من طفل معصوم گیر بدی برو شوورتو جم کن که سر شب لاتا و بیمه گذارا ! دفترو می بنده و معلوم نیس کجاها می ره و چیکارا می کنه !!!

دخترآبان 11 آبان 1388 ساعت 15:59 http://fmpr.persianblog.ir

40 رند

رها دلدار 11 آبان 1388 ساعت 17:30 http://shabdar2007.blogfa.com

قشنگ بود... نمی دانم بی نشانند گاهی نشانه ها...
سلام...

بی تا 12 آبان 1388 ساعت 10:11

آره ... به از تو نباشه خوب تیکه ایه... الان هم داریم آماده می شیم عصری داریم میریم گوآ .... جای همتون رو خالی می کنم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد