بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

نوستالژی ظهرگاهی!


هفده سال پیش، تو ظهرای بی رمق پاییزی که همه مست خواب سر ظهر بودند و تنها گاه گاهی صدای بازی باد و برگ های پهن نیلوفر باغچه ی حیاط پدربزرگ، سکوت خونه رو می شکست، من گوشه ی اتاق می نشستم و با خودم بازی می کردم...با سایه ی کرکره ی پنجره ی قدی هال خونه ی پدربزرگ سرگرم می شدم و پیش خودم مجسم می کردم که سایه ی رگه های دراز کرکره روی دیوار، مداد و خودکار هستند و من در حال انتخاب و خرید اون ها!گاه از اتاق به حیاط می رفتم و در رو هم پشت خودم نمی بستم..اون وقت بود که صدای شترق بسته شدن در چوبی زهوار در رفته، چرت دم ظهر پدر بزرگ پیر و اخمو و بی حوصله رو پاره می کرد و فریاد "این در رو ببند تخم سگ" تموم خونه رو پر می کرد.....

نظرات 46 + ارسال نظر
بهار 20 مهر 1388 ساعت 15:06 http://bazieakhar.blogfa.com

این نوستالژی دهنه همه ما را سرویس کرده

الان میگم

خیلی عالی بود ایرن منو بردی تو یه حال دیگه

راستی آپم

رعنا 20 مهر 1388 ساعت 16:38

بعداز ظهرای بچگی همه خوابشون میومد الا ما .
همیشم یه صدای یهویی بودکه داد همه رو در میاورد.
من عاشم این بودم که تو بعد از ظهرا برم دل و روده کمدهای خونه مادر بزرگو بکشم بیرون و کشف و شهود کنم

بی تا 20 مهر 1388 ساعت 20:00 http://khanoomek.blogfa.com/

چقد سعی می کردن مارو گول بزنن که کپه مرگمون رو بذاریم , آخرش هم خودشون خوابشون می برد و ما یه کرمی می ریختیم...منکه همیشه سر لوازم آرایش مامانم بودم!!!داغونشون کردم انقد انگشت توشون کردم!! مامانم همیشه می گفت اگه بخوابی آقا موشه واست جایزه میاره...بعضی وقتا دیگه به هیجان جایزه آقا موشه می خوابیدم بعد مامانم یه پاستیلی پفکی چیزی میذاشت زیر بالشم !!! خیلی حال میداد ولی وقتی می خوردمش و تموم می شد احساس کسی رو داشتم که سرش کلاه رفته!!!

خلاف جهت عقربه های ساعت 20 مهر 1388 ساعت 20:22

توصیف ظهر تابستونی خیلی عالی بود...
واقعا عالی بود...

کرگدن 20 مهر 1388 ساعت 20:49

خییییییلی خوب بود ایرن ... خیلی ...
تو چجوری عکس می جوری که انقد ست میشه با نوشته ت بچه ؟!
ولی ایرن جان نمی گن با خودم بازی می کردم !!
می گن برای خودم بازی می کردم دلبندم !!!

مهسا 20 مهر 1388 ساعت 21:05 http://masitahtaghari.blogspot.com/

وای ایرن منو بردی به اون سالها
من یه پدر بزرگ خیلی ماه داشتم که متاسفانه تو 5 سالگی از دستش دادم
یاد اون سالها افتادم که مامانم دستمو به دست خودش میبست که سر ظهر وقتی خوابید من نرم تو کوجه با بچه ها بازی کنم

کاش ما آنجا بودیم تا لپتان را میکشیدیم و بازی میکردیم تا حوصله تان سر نرود!...
من میمیرم واسه بچه هایی که واسه خودشون تنهایی سرگرم بازی هستن و همچین تو تخیل خودشون غرقن که انگار نه انگار...زیر لب هم یه چیزایی دارن به شخصیتهای خیالیشون میگن!...مخصوصا دخترا...یا دارن بچشون رو دعوا میکنن یا قربون صدقه اش میرن!...
بغضم میگیره وقتی این صحنه ها رو میبینم...
از لطیفترین صحنه های دنیاس که فرصت دیدنشون رو نباید از دست داد...

نگار 20 مهر 1388 ساعت 21:51

من از خواب بعدازظهر زوری مامان بزرگم در می رفتم بعد با خواهرم ساکت و آروم می نشستیم توی حیاط کوچولوی خونه ی مامان بزرگ و چقدر ساکت بود !! می ترسیدیم جم بخوریم و مامان بزرگ بیدار شه و با چشمهای قرمز عصبانی ش که هنوزم وقتی بی هوا چرتش پاره می شه ازشون می ترسم بیاد سراغمون و ... واقعا نمی دونم چرا می ترسیدم. نه کتکمون می زد نه فحش می داد. فقط می دونستم عصبانیه و همین خشمش منو می ترسوند

نگار 20 مهر 1388 ساعت 21:52

عکس محشری بود ... دختر تو این عکسها رو از کجا میاری که اینقدر مچ می شن با حرفهات؟!

مرسی ایرن...ممنونم از اینهمه حس خوب که با خوندن این نوشته بهم بخشیدی...
حالم خوب شد...حالم واقعا خوب شد...

اینمه مطلب رو چجوری نگار بین دو تا کامنتم نوشته!؟...بین دو تا کامنتم دو دقیقه فاصله بود و تو این دو دقیقه ماشالا اندازه یه دفتر چهل برگ خاطره نوشته!
اگه از اعضای انجمن نبود میگفتم یه ریگی به کفشش هست!

راستی ایرن من بعضی از این شکلکا رو نمیدونم چیه...مثلا این چیه :
یا مثلا این :
یا از همه عجیبتر این :
ضمنا بالا پایینیا تکراری توشون زیاد داره...بهتر نیست تکراریها رو حذف کنی؟
(مدیونی اگه جواب بدی *به تو که شکلک نمیذاری ربطی نداره!*)...

آخی یاد خونه ی قدیمی و حیاط قدیمی خودمون افتادم وقتی مامان میخوابید و مامان بزرگم چرت میزد ماهم مشغول بازیهای تنهایی خودمان می شدیم ..کرکره و حصیر و سایه ی ظهر پاییزی ..یادش به خیر ..یاد مادر بزرگم که حالا دیگه نیست ....وای ایرن منو بردی به جاهای خیلی دور ..ممنون ..
/001.gif" alt="" />اینو پاک کن به شکلکها شکل خوبی نداده ...

حامد 20 مهر 1388 ساعت 23:50

چه جالب بود انگار که بچگیه منو نوشتی...این تخم سگ رو عاشقم...هر وقت بابا بزرگم فحش میداد می فهمیدم زندست و حالش خوبه...اصلن این فحش خوردن ازش خودش دنیایی بود...

[ بدون نام ] 20 مهر 1388 ساعت 23:54

ما :
تو چجوری عکس می جوری که انقد ست میشه با نوشته ت بچه ؟!

این نگاره ! :
دختر تو این عکسها رو از کجا میاری که اینقدر مچ می شن با حرفهات؟!

قضاوت با شما بینندگان و شنوندگان عزیز !!!

کرگدن 20 مهر 1388 ساعت 23:54

اسم اعظم جا افتاد !!

مریم ترین 21 مهر 1388 ساعت 04:11

سلام...تازه می خوام بخوابم خوشگلم...دیدم بیام سلامی بگم و برم...داشتم برعکس همیشه کامنتارو می خوندم...دیدم جمله ی محسنو نگار چقدر شبیهه...بعد دیدم محسن خنگول ما متوجه این شباهت شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...به قول حمید...اگه از اعضای انجمن نبود فکر می کردم یه ریگی به کفشش هست...

مریم ترین 21 مهر 1388 ساعت 04:16

دیدم بیام= دیدم آپی...گفتم بیام!!!
تو تو نوشتن خیلی خیلی فوق العاده ای...فقط حیف اخر هر نوشته ی پر احساسی...حال آدمو می گیری...شوخی کردم بابا...آخه همیشه رو دست می خورم اخر قصه رو...می دونم که این تخم سگ تو با اون تخم سگ ما که حامد گفت خییییییییییییییییییییییییییلی فرق داره...اما عیب نداره ایرن جانم...عزیز من...چرا خودتو سبک نمی کنی؟!...بذار گذشته ها گورشونو گم کنن...خالی شو از هر چی که آزارت میده کوچولوی عروسکی من...می دونی چقدر دوست دارم؟!...نوشته هات...عکسها...منو به این باور می رسونه که تو باید یه نویسند ه ای عکاسی چیزی می شدی...چرا نشد!؟

مریم ترین 21 مهر 1388 ساعت 04:19

اصلا مدل لباس پوشیدنت...آرایش کردنت...شال سر گذاشتنت...کفش پوشیدنت...چیدمان خونه ات...زیور الاتت...عطرت...غذا درست کردنت...صحبت کردنت...نگاه کردنت...خندیدنت...راه رفتنت...پانتومیم حرف زدنت...نوشتنت...تلفن کردنت...ورزش کردنت...تفریح کردنت...همه چیزت...یه شیرینی خاصی داره...خیلی شیکه...خوشم میاد...از این همه شیکی...لذت می برم از دیدنشون...

مریم ترین 21 مهر 1388 ساعت 04:21

چرا اینارو قبلا بهت نگفته بودم!؟...پیش نیومده بود...اما همیشه مردونه بهش فکر می کنم...(منظور از مردونه = جدن...واقعن می باشد...نه اینکه از نگاه مردانه ام و به چشم مردونگیم)

گلدونه 21 مهر 1388 ساعت 08:16 http://gharibe0001.blogfa.com

سلام عزیزم.
تو هم این کاره ای که! نوستولت بالاست! هفده سال پیش؟

راستی منم لینکت کردم.

ایرن 21 مهر 1388 ساعت 08:27

می بینم که با عرض معذرت همه ی دوستان وبلاگی چه تخم جنایی بودن واسه خودشون!فکر می کردم فقط من همو رو دیوونه می کردم سر ظهر.....کیف کردم امروز از خوندن خاطرات جالب همه تون!

آرش 21 مهر 1388 ساعت 08:39 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

کرگدن 21 مهر 1388 ساعت 09:21

جسارتن تخم جنایی چجور تخمیه ایرن بانو ؟!!

سلام علیکم
خواستم بگم قلم روون این پستت٬ افسار آدم رو میگیره و میبره و پرت میکنه وسط یه ظهر بی رمق پاییزی ...
و آدم از تموم شدن سریعش با مخ میره تو دیوار...
خیلی خوب بود. مرسی...
مرسی که با ارفاق پست ما رو یه آپدیت محسوب کردی...
خوبی؟

کرگدن 21 مهر 1388 ساعت 10:23

راستی یه فکری واسه این بچه دیوونه تون بکن که هی زنگ می زنه و تقی رو بهونه می کنه التماس واسه خونه خالی !

فیلم مالنا رو دیدی ؟!
از اون باباهه بیاموز خب !!!

یه جوری از مزه نون گندم زیر زبون حرف زدی آدم خدایی نکرده ممکنه یه جوری بشه!(منظورم ؛خوشحال؛ بودا!سوتفاهم نشه!)...
درباره اون قضیه شکلکا هم فقط نظرمو ایراد کردم خواه پند گیر خواه ملال خواه هر چیز دیگه!(والا به ما چه!مارو ببین که انقدر به فکر رفع ابهامات و روشنگری در وبلاگ شما هستیم!...ضمنا اصلا وبلاگ خوبی ندارید!...به ما هم سر نزنید!)...

بالایی ناقص اومد!این بود:از حمید به ایرن(رئیس انجمن نان گندم و غلات سبوسدار!)
جدا اون شکلکا که گفتم یعنی چی؟

ایرن به حمید 21 مهر 1388 ساعت 10:36

اولین شکلک یه آدمکش و گانگستره تو تیپ این آدمای حزب اله لبنان دومی اون بدبختیه که این آدمکشه رو دیده و کپ کرده و سومی همون آدمکشه است بعد از این که دومی رو می کشه!

مینا 21 مهر 1388 ساعت 12:48 http://dastneveshtekhial.blogfa.com

چه بابابزرگ باحالی ! یاد بچگیهام افتادم که میرفتم خونه مامانبزرگم . حیف که فوت شد . یادش بخبر .

سلام ایرن تازه پیدات کردم از تو پست مریم ترین .
خوبی شما .
از این به بعد همیشه بهتون سر می زنم .
راستی چقدر اینجا شکلکها تنوع دارن
منم که عاشق تنوع .

منوخودم 21 مهر 1388 ساعت 14:02

ایرن یه کامنت باحال گذاشتن اینترنتم قطع شد..
دوباره مینویسمش..

منوخودم 21 مهر 1388 ساعت 14:06

سلام
ببخشید از صبح سرم شلوغ بود ... دنبال یکی دو لقمه نون...
ایرن بی نظیر بود... بی اغراق میگم..
همه کلمات سر جای خودش بود.. هیچ چیزی کم و زیاد نداره...
خستگی ام در رفت به خدا..
میخوای امشب با شوهر مو قشنگت بریم بیرون یه چیزی بزنیم به بدن؟
دوستت دارم به اندازه همه شلغمم های دنیا...

زهرا باقری شاد 21 مهر 1388 ساعت 16:05

عجب پدربزرگ باحالی! من که فقط مادربزرگ داشتم...

بی تا 22 مهر 1388 ساعت 10:28

قصد نداری به روز کنی؟

ناردانه 22 مهر 1388 ساعت 16:03

عکسی که گذاشتی خیلی قشنگه...
ازین ظهر ها تو بچه گی ام وقتی از دبی برگشته بودیم که واسه ی یه مدت تو خونه ی مامان بزرگم زندگی می کردیم , زیاد تجربه کردم...

نمیخوای جواب بدی نده خب!...چرا قضیه اون شکلکارو الکی سیاسی عبادی میکنی!؟...چه ربطی به حزب الله و انتفاضه داره!؟...درسته شنیدی من اسکلم ولی نه دیگه انقدر!
ضمنا دفعه آخرت باشه به برادران شهادت طلب فلسطینی و لبنانیمون میگی گانگستر!...اونا با اعتقاد و ایمان میترکن و شهادت میشن و یه خاک فنا میرن!...کمی ایمانتو تقویت کن خواهرم!(حجابتم رعایت کن!...یالا!...برید کنار حاج آقا داره از وبلاگ میره بیرون!)...

کرگدن 23 مهر 1388 ساعت 15:32

دیوانه س این حمید !
از اون دیوانه باحالا !
واس ما که جونش در میاد کامنتای این مدلی بذاره ولی همینجا خوندنشم غنیمته مثل پیرزن در بیابان !!

خودت خوبی رفیق ؟

چقدر این عکس قشنگه...
هر دفعه میبینم روش مکث میکنم و میرم تو حال خودم...دلم میخوادسرم رو نرمی اون ملحفه سفیذ بیفته و آروم خوابم ببره...

حامد 25 مهر 1388 ساعت 00:09

همیشه می خوابیدم جلوی پنجره تا سایه روشن کرکره ها بیفته روم...حیف که نمی تونستم خودم رو اون شکلی ببینم...

رعنا 25 مهر 1388 ساعت 11:10

بعد از تعطیلی پاییزه در این شنبه عزیز در چه حالی؟
راستی از کلاس فرانسه چه خبر مادمازل؟

تقی 25 مهر 1388 ساعت 11:32

next crazy star

مون مون 3 دی 1388 ساعت 10:51 http://keyboard.blogsky.com

ا لعنتی منم کلی از این لحظه ها داشتم .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد