پیرزن مچاله شده روی پله ی جلوی خانه اش با چراغ های خاموش و پنجره های تاریک. چانه اش را تکیه داده به عصایش و زل زده به رو به رو...جایی که آدم ها تند و با عجله، از برابرش عبور می کنند تا به سفره ی افطار برسند.