توی ترن ایستاده بودم.توی شبِ شهری بودم که اسمش یادم نمیآمد.تصاویر روبهرو، آدمها، صندلیهای زرد مترو و ژاکت قرمزم همه سیاه و سفید بودند.سیاه و سفید با کنتراست بالا.زنی مقابلم ایستاده بود که با دستی لاغر و رگهای سبز برآمده میلهی سفید و براق ترن را محکم چسبیده بود.چشمهای توخالیش میگفت مال این طرفها نیست و موهای پریشانش نشان از سردرگمی در کوچههای بندرعباس داشت.همان کوچههای خالی و خاکی با دیوارهای سیمانی و درهای زنگ زده....
چه نمناکی خاصی داره این نوشته ت ایرن! نم داره شرجیه..می فهمی؟ ادم و خفه می کنه... بقیه ش؟ بقیه شو یا بنویس با بفرست برام به ایمیلم.
chi shod?
ای خدااااا....یعنی میشه این اول یه داستان باشه؟؟؟...ایرن به جون زوربا بیا و شب عیدی یه حالی بده بگو این اول یه داستان بلنده که شروعش کردی....ای خداااااا...یعنی میشه؟!!
سلام ایرن بانو...
جویای احوال ام و دعاگو...
چه قدر خوب بود این کوتاه نوشته...
از بندرعباس خاطرات خوب و گرم و عجیبی دارم و خوب این ها را که می گویی لمس می کنم... چه قدر نزدیک است به واقعیت...
سلام ایرن عزیزم ..من چند وقتی نت نبودم الان خوندم که کمرت گویا ناراحت شده و استراحت میکنی ..امیدوارم زود خوب بشی و سلامتیت رو به دست بیاری ..بهارت مبارک ..آرزوهای خوب برای خودت و محسن عزیز ..قدر سلامتی رو داشته باش ..مراقب خودت باش دختر ..
سال نوت مبارک!
امیدوارم امسال چراغ خونه دلت روشن شه و روزات آفتابی و پر سلام بشن:)
انشاالله زوذتر خوب شی عزیزم...
سلام ایرن جان... سال نو مبارک. خوبی عزیزم؟ کمرت بهتر شده... یه لبخند خوشگل بزن از همین جا ببینم ها! آفرررررررررررررررین:)