بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

روزی برای تو خواهم گفت....

هم سنِ الانِ برادرم که بودم نمی‌توانستم بنویسم.جرات نوشتن نداشتم.تنبلی می‌کردم و جسارت گرفتن قلم را نداشتم.می‌توانم بگویم که حتا به خود زحمت فکر کردن و پرورش ایده‌های ناب را هم نمی‌دادم.تمام انشاهایم را خواهرم می‌نوشت.برای امتحان انشا چند انشا را حفظ می‌کردم تا از یکی استفاده کنم.خلی دیر فهمیدم که قلم و سپیدی کاغذ تا چه حد می‌توانند مهربان باشند.اگر زودتر از این ها دست به نوشتن می‌زدم مسلمن لذت بیش‌تری می‌بردم.حالا امروز که شعرهای برادرم را می‌خوانم خوش‌حالم که قلم او در این سن می‌تواند تصاویری خلق کند که روزگاری من حتا خوابشان را هم نمی‌دیدم.به داشتن چنین برادری می‌بالم که به خود فرصت لذت بردن از کلمات را می‌دهد و این چنین تصاویری زیبا و تلخ می‌آفریند، آن چنان که اشک مرا در این غروب دلگیر کسالت بار زمستانی جاری می کند:

"چهره‌ی تکراری من"  

موهایم سفیدند و چرک

مانند دیوار اتاق

که از جای ناخن هایم

زخمی شده

و هر گوشه ی آن

از چهره ی تکراری من

شکایت می کند

نظرات 9 + ارسال نظر
مانلی 12 دی 1389 ساعت 20:14 http://www.manelii.blogsky.com

این ماهی های اون پهلو چین ؟ وای خیلی قشنگن ...

خوبه...وقتی اشک میریزی گویا کم کم یخت باز شده...

ایرن...بهتری دختر؟؟؟

مریم عسگری 13 دی 1389 ساعت 11:40

وقتی خوندمش باور نکردم علیرضا گفته باشه! اون قدر نو و جوندار و ترسناک بود که وحشت کردم!
ای تنبل! قصه هات کوشن؟

الهام 13 دی 1389 ساعت 12:20 http://tatooreh.blogfa.com

شعرهاش خیلی قشنگه و به حس این روزهای من عجیب شبیه!

منم به داشتم یه خواهر نویسنده افتخار می کنم ممنون

درست مثل من که همشه از زنگ انشا فراری بودم
بابام انشاهامو مینوشت
هرچند که الان هم پخی نشدم

سمیرا 18 دی 1389 ساعت 09:37 http://nahavand.persianblog.ir

قشنگ گفته داداشت........

سلام دختر کجایی شما دلم برات یه ذره شده.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد