بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

احساس دیوانه ای را دارم که بچه های تخس محله، ته کوچه ی بن بست گیرش انداخته اند و با انگشت های کثیف و خاکی شان سکوت خسته اش را در صلات ظهر خواب آلود کوچه به سخره گرفته اند.

نظرات 8 + ارسال نظر
محبوب 19 تیر 1389 ساعت 11:55

حس عجیبیه ... حس خفقان ... حس بی دفاعی ... مظلومیت ...
حالا چرا این حس رو داری ؟

بماند!

تصور اینکه یه دیوانه در اون لحظه چه حسی داره خیلی سخته!
اما می‌تونم تصور کنم یه آدم عاقل تو اون لحظه که همه فکر می‌کنن دیوانه س و مسخره ش می‌کنن چه حسی داره...

طلیعه 19 تیر 1389 ساعت 21:09 http://china.blogfa.com

عجب! چه احساساتت قویه دختر! من حتا چه جوری بودنشو تصور هم نمی تونم بکنم.

کرگدن 19 تیر 1389 ساعت 22:34

باز تو رفتی به زادبوم مادری و فیلسوف و تلخ برگشتی بچچه ؟!

فیلسوف تر و تلخ تر بگی درست تره!

مریم ترین 20 تیر 1389 ساعت 00:57

سلام...موافقم...تلخ تر...خیلی تلخ تر...

مهدی پژوم 20 تیر 1389 ساعت 04:58 http://www.blogfa.com

سلام دوست...
چه حس ناب و دست نیالوده ای...

شهریار(م.ر) 20 تیر 1389 ساعت 08:46

تو آن دیوانه

و من کوچه بن بست!

کدام رهاتر؟

یاد بِس افتادم توی شکست امواج وقتی بچه ها بهش سنگ می ندازن

راست میگی!یعنی آخر منم اون جوری تموم میشم؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد