احساس دیوانه ای را دارم که بچه های تخس محله، ته کوچه ی بن بست گیرش انداخته اند و با انگشت های کثیف و خاکی شان سکوت خسته اش را در صلات ظهر خواب آلود کوچه به سخره گرفته اند.
تصور اینکه یه دیوانه در اون لحظه چه حسی داره خیلی سخته! اما میتونم تصور کنم یه آدم عاقل تو اون لحظه که همه فکر میکنن دیوانه س و مسخره ش میکنن چه حسی داره...
حس عجیبیه ... حس خفقان ... حس بی دفاعی ... مظلومیت ...
حالا چرا این حس رو داری ؟
بماند!
تصور اینکه یه دیوانه در اون لحظه چه حسی داره خیلی سخته!
اما میتونم تصور کنم یه آدم عاقل تو اون لحظه که همه فکر میکنن دیوانه س و مسخره ش میکنن چه حسی داره...
عجب! چه احساساتت قویه دختر! من حتا چه جوری بودنشو تصور هم نمی تونم بکنم.
باز تو رفتی به زادبوم مادری و فیلسوف و تلخ برگشتی بچچه ؟!
فیلسوف تر و تلخ تر بگی درست تره!
سلام...موافقم...تلخ تر...خیلی تلخ تر...
سلام دوست...
چه حس ناب و دست نیالوده ای...
تو آن دیوانه
و من کوچه بن بست!
کدام رهاتر؟
یاد بِس افتادم توی شکست امواج وقتی بچه ها بهش سنگ می ندازن
راست میگی!یعنی آخر منم اون جوری تموم میشم؟!