بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

بادهای بنفش تیره

و جهان از هر سلامی خالیست.....

!pulp

"عامه پسند" فوق العاده بود!جزء معدود کتابای روان و راحتی که دو ساعته تمومش می کنی و ارتباط عجیب کلمات، تو رو مسخ می کنه!

کتاب هیچی نداره در واقع!مثل زندگی ما آدما!سرتاسر پوچی و شکست و به در بسته رسیدن.سرتاسر شراب نوشیدن و مست کردن و با ریه های خراب سیگار کشیدن.سرتاسر افسرده بودن و جدایی و تنها توی رستوران های درب و داغون و فکسنی امریکا، غذای چرب و چیلی خوردن!تنهایی علیرغم این همه شلوغی و آدم و آلودگی و تفریحات مختلف....انگار این جور آدما زاده شدن که افسرده باشن و همش مست کنن و همیشه لنگ چند دلار پول، هر کاری رو که بهشون پیشنهاد میشه قبول کنن!

"بوکفسکی" نویسنده ی آلمانی الاصل کتاب که امریکا بزرگ شد و زندگی کرد یه نابغه بود!نابغه هایی که ما ایرانی ها به خاطر دور بودن از فضای فرهنگی و ادبی دنیا چه قدر دیر می شناسیمشون!

اون عاشق "سلین"بود!و این رو هم از متن کتاب می شد به راحتی فهمید!خیلی جاها ادبیات می شد همون ادبیات رکیک و خودمونی صحبت کردن سلین مخصوصا توی کتاب "سفر به انتهای شب!"

البته شخصیت "نیک بلان"یا همون کارآگاه خصوصی خیلی شبیه به"مارلو "شخصیت کتابای جنایی "ریموند چندلره"!من عاشق این کاراگاه های بارونی پوش خوش تیپم....با اون کلاه های بزرگ که سایه می ندازه رو صورتاشون و سیگار برگ و یه بطری ودکا تو جیبشون...همشون تنها و بدون زن و بیزار از پلیس!خیلی جاها خودشون کارایی می کنن که فقط از عهده ی یه کاراگاه بر میاد نه پلیس!البته نیک بلان اصلا یه کارآگاه باهوش محسوب نمیشه بعضی جاها اون قدر احمقانه رفتار می کنه که می مونی این چه جوری کارآگاه شده!کما این که خیلی از جاها بقیه بهش میگن تو یه کارآگاه دست دوم و یا سومی...و اینو خودش هم می دونه!و همین افسرده ترش می کنه!

قسمتی از متن کتاب:"من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند،‌ بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام.همین طور ذهنم را"

"احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می خورد.نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا.همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم.در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم.بعضی از ما حتا این کارهای کوچک را هم نمی کردیم.ما جزء نباتات بودیم.من هم همین طور.فقط نمی دانم چه جور گیاهی بودم.احساس می کردم که یک شلغمم."

پی نوشت1:روی سنگ قبر بوکفسکی نوشته:تلاش نکن!

پی نوشت2: ترجمه ی عالی پیمان خاکسار/نشر چشمه/۴۰۰۰ تومان

پی نوشت3: عکس متعلق به چارلز بوکفسکیه!

نظرات 26 + ارسال نظر
کرگدن 11 شهریور 1388 ساعت 11:32

شبیه آنتونی کوئینه !
اوووووه ... از کیه کتاب نخوندم ...

بی تا 11 شهریور 1388 ساعت 11:35

نخووندم که!

ایرن 11 شهریور 1388 ساعت 11:38

کرگدن جان من چه کار کنم تو کتاب بگیری دستت؟ها؟
بی تا بخون!فوق العاده است!

این آقای بوکفسکی ظاهر غلط اندازی داره مگر اینکه به ساعتش دقت کنی !!

مهسا 11 شهریور 1388 ساعت 13:05 http://www.masitahtaghari.blogspot.com/

این داستان دست ها خیلی منو به فکر فرو برد
که با این دست ها چه کار ها کردم تا حالا ؟
و چه کارها که میتوانستم بکنم و نکردم

مهسا 11 شهریور 1388 ساعت 13:07 http://www.masitahtaghari.blogspot.com/

اسم کتاب همین عامه پسنده؟؟

رعنا 11 شهریور 1388 ساعت 13:21

تا حالا نخوندم ازش امااز اونجایی که من احساس بیهودگی شدید میکنم به نظرت الان اگه بخومش امکان داره به فکر پرش از ارتفاع بیوفتم

ایرن 11 شهریور 1388 ساعت 13:37

آره مهسا جان اسم کتاب عامه پسنده!
رعنا دیروز که خوندمش حالم تخمی شده بود و تا شب که می خواستم بخوابم داغون بودم....منم که دیوانه همش هم ذات پنداری می کنم با این شخصیتای داستان و حالم بد میشه....
ولی چه چیزی قشنگ تر از این که آدم به خاطر یه هم چین شاهکاری از ارتفاع بیوفته؟!

غزل خونه 11 شهریور 1388 ساعت 14:22 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
آخرش خدای نکرده شما ما رو کتاب خون میکنید. حالا ببین...

نگار 11 شهریور 1388 ساعت 18:38

همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم.در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم ...........

ایول ........

نگار 11 شهریور 1388 ساعت 18:39

طرف انگار ورژن پیر شده ی شرلوک هلمزه !

بهار 11 شهریور 1388 ساعت 19:04 http://bazieakhar.blogfa.com

چه طنزی داشت لامصب!ببین چطوری یه داستان کارگاهی با موجودات فضایی و مرگ و اون دنیا پیوند داده بود!پر از تکه های ناب حتی بهتر از رویای بابل براتیگان!
منم بهاره ام دوست زینب پیغمبر زاده ! نمی دونم یادت می اد یانه!البته فکر کنم تو هم اتاقی سمانه بودی مردم شناسی می خونم همین دیگه یادم تو اتاقت ژوسترهای تئاتر زده بودی

بهار 11 شهریور 1388 ساعت 19:09 http://bazieakhar.blogfa.com

ایرن چند روز پیش بی تا را پیدا کردم مجازی !حالا از طریق اونا کلی از بچه ها را پیدا کردم همه تو یه گوشه افتادن داغون ویران تک افتاده چرا این جوری شدیم ؟

خلاف جهت عقربه های ساعت 11 شهریور 1388 ساعت 19:48

مرتبط با پ ن ۱:
to live is to die

تخته سیاه 11 شهریور 1388 ساعت 22:53 http://takhtesiyah.wordpress.com/

کتاب رو نخوندم...اما داشتم فک می کردم اگه نشر چشمه نبود؟ ما چقدر بدبخت تر بودیم!؟

حامد 12 شهریور 1388 ساعت 00:46

بوکوفسکی فوق العاده است....
شعراش رو خوندی ؟

بی تا 12 شهریور 1388 ساعت 11:05

شعرهای بوکوفسکی محشره...در تائید حامد گفتم...برو بخوون

این عامه پسند رو هم باید بگت یکی که داره از ایران میاد بیاره حتمن

تو خودت خوبی؟

kappoo 12 شهریور 1388 ساعت 13:02 http://kappoo.wordpress.com

"موسیقی آب گرم" شو بخون با ترجمه بهمن کیارستمی نشرماه ریز و اگه به شعر پست مدرن علاقه داری "سوختن در آب غرق شدن در آتش" اش رو بخون. این کتاب شعره هم ترجمه پیمان خاکساره و ناشرش چشمه .
اینی که گفتی رو نخوندم. برم بخرمش. کاراشو دوست دارم این موجود. به نظرم یه جاهایی بیشتر شبیه براتیگانه تا سلین. نثر سلین جوندار و محکم و تلخ تره. هر چند براتیگان بیشتر به همون هندوانه شبیه!
حال می کنم با پست هایی که در مورد یه کتابن و بخصوص ببینی نویسنده اش تو لیست فیوریتته :دی

حمید 13 شهریور 1388 ساعت 21:57 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

باور کن اگه نمیگفتی این بابا که عکسشو گذاشتی خود بوکوفسکیه میگفتم یکی از حیدریاس که داره از نماز جمعه برمیگرده!

حمید 13 شهریور 1388 ساعت 21:59 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

به فرموده با بهانه بازی ای که راه افتاده پست غیر سیاسی از خودمونو متصاعد کردیم!...پیشاپیش از مورد دار بودن آن کمال عذرخواهی را داریم!...تو هم دعوتی مثلا ها!...بنویس ببینیم کی به کیه!

حمید 13 شهریور 1388 ساعت 22:03 http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خوش به حالت که هنوز انقدر همت داری که پای کتاب بشینی...من که جدا همچین پیچیدم به هم توضیحات روی جعبه قرصا رو هم وقت نمیکنم بخونم!(همینه که حالم خوب نمیشه دیگه!)...با اون قسمت دومی که انتخاب کردی شدیدا همذات پنداری میکنم...انگار قصه برای همیشه تاریخ و همه عالم و آدمه...

---- 14 شهریور 1388 ساعت 01:57 http://http://suyeto.blogsky.com/

سلام . شما خیلی خوب کتاب نقد میکنیا خوندمش ولی شاید اینقدر جزیی نگاه نکرده بودم...ممنون.

کرگدن 14 شهریور 1388 ساعت 09:25

السلام علی ایرن الرفقا !
دیشب با مریم ساعت دو نصفه شب دم در خونه تون بودیم دلمون نیومد بیدارت کنیم !!!!!!!!!!!!

رعنا 14 شهریور 1388 ساعت 12:20

فردا میبینم دیگه؟

نه عزیزم...محسن سرکاره...تا دیر وقت...زود زودش 9 شبه که میرسه خونه!به شما خوش بگذره!

نگار 14 شهریور 1388 ساعت 12:42

چرا ایرن جون ... در اولین فرصت می نویسم. اما چند روزیه هرکار می کنم دستم به قلم نمی ره. زیاد رو به راه نیستم.

در ضمن اگه بازم آهنگ خواستی ما کت بسته در خدمتیم! شما بگو چی دووس داری فقط ;)

[ بدون نام ] 14 شهریور 1388 ساعت 12:44

خانم محترم
یکم بیشتر درس می خوندین حقوق قبول می شدین اون وقت میدیدین همه چی سر جاشه
در ضمن هر بچه بیچه ای میدونه که واسه باستان شناسی کار نیست یعنی شما نمی دونستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانم محترم تر ای کاش یه کم ادب داشتی که نداری!
دوم این که اول از همه چی مطلع باش بعد حرف بزن...من رتبه ام 40 بود عزیزم!و به راحتی حقوق قبول می شدم اما خودم نرفتم.....
در ضمن آره من بچه ام و افتخار می کنم که هنوز بزرگ نشدم تا مثل شماها بخوام امر و نهی بکنم به بقیه و با بی ادبی صحبت کنم!
به راستی که این چیزای کوچک خوب روح کوچیکتون رو اقناع می کنه!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد